این تصویر چسبیده ته ذهن من. امکان نداره خارج بشه. حتی وقتی که به خودم می‌گم، خب حالا ذهن‌م رو از هر چیزی که توش هست، خالی کنم، باز این تصویر باقی می‌مونه... .
جمعه ظهرِ، خونه‌ی خاله‌‌ بزرگِ دعوتیم. همه هستن. حتی اونهایی که مردن و دیگه نیستن. ما (بچه‌ها) نشستیم داریم تلویزیون می‌بینیم. به طور خاص، فکر کنم، کشتی کچ (؟). منتظریم که ناهار بیارن. به طور خاص بوی آلبالو پلو رو حس می‌کنم.
ولی خونه‌ی خاله هیچ کدوم از جاهایی که تا به حال دیدم نیست. می‌دونم ایران نیست و امریکاست. می‌دونم خونه یه طبفه از یه برجیِ که یه پنجره‌ی سراسری داره رو به دریا... بیشتر می‌دونم که اقیانوسِ. من حس‌م تنبلی و بی‌حالی و بیشتر ولو شدنِ.
هیچ وقت این خونه رو ندیدم. شاید زندگی قبلی... که بعیدِ... خونه مدرن‌تر از این حرف‌هاست.
شاید زندگی بعدی... شاید بعدها در همین زندگی.
شاید تا آخر دنیا بچسبم به این تصویر تا کی اتفاق بیفته...

0 comments: