دیروز، وقتی برگشتم خوونه، کیفَ رو که دیدم اونهمه کثیف شده و به خودم گفتم باید بشورمش، به خودم گفتم نمیخوام اصلا فردا برم سرِکار. نصف شب که این پشههای بیخواب، بیخوابم کردن، به خودم گفتم نمیخوام امروز برم اصلا. صبحی زنگ زدم که حالم خوب نیست و نمیآم. دروغ هم نبود. روحم اونقدر مریض بود که بقیه رو مبتلا کنه.
همون دیروز بود که فهمیده بودم، باید یه کاری که توش فکر نباشه بکنم. یه کارِ دستی. (بعله اگه من باشین، حتما یکی بهتون گفته، مگه کی برد رو با... فشار میدی؟) برای همین صبحی به مادر خانواده گفتم، بریم پارچه بخریم؟ یه مدلی دیده بودم این اطراف که جون میده که مانتو بشه... رفتیم گاندی و پارچه خریدیم و اگه بشه چی میشه... بعد رفتم شهر کتاب نیاوران و دست از پا درازتر برگشتم. دیرگاهیست که من برای هیچی، دنبال یه دفتری میگردم که نمیدونم چه شکلیِ. فقط میدونم دلم ویار دفتر گرفته، بیچوره. بعد رفتم تجریش که از این شیلان، پیلانها بخرم، که یکی دوبار استفاده کنم و یادم بره و باز سرِ چیزی یادم بیاد و باز...که چیزی به دلم نشست و بعد راهی یوسفآباد شدم و رفتم کاموا خریدم. طوسی. که بکنمش ژاکت. یعنی چند جایی چند رگ ارغوانی قاطیش کنم. اونجوری که میرزا نوشته بود، یه زمانی و... آقای محترم فروشنده گفت، کاموا شهریور خانوم. که ارغوانی نداشت. گفتم اونکه بعله. توی دلم ولی گفتم، باباجان من بزرگترین و رنگیترین ژاکت دنیا رو توی تابستون بافتم. همش هم گردن، سووشون. جایی که زری میخواد دلهرهش رو لای کرکها... برگشتن سر نگاهم به برگهای خیابون ولیعصر بود و فکر میکردم، پنداری بدجوری خودم رو عادت دادم به تنهایی. ... شاید دارم اشتباهی زندگی میکنم.
حاصلِ اینهمه راه، تموم شدنِ کتابِ بود
همون دیروز بود که فهمیده بودم، باید یه کاری که توش فکر نباشه بکنم. یه کارِ دستی. (بعله اگه من باشین، حتما یکی بهتون گفته، مگه کی برد رو با... فشار میدی؟) برای همین صبحی به مادر خانواده گفتم، بریم پارچه بخریم؟ یه مدلی دیده بودم این اطراف که جون میده که مانتو بشه... رفتیم گاندی و پارچه خریدیم و اگه بشه چی میشه... بعد رفتم شهر کتاب نیاوران و دست از پا درازتر برگشتم. دیرگاهیست که من برای هیچی، دنبال یه دفتری میگردم که نمیدونم چه شکلیِ. فقط میدونم دلم ویار دفتر گرفته، بیچوره. بعد رفتم تجریش که از این شیلان، پیلانها بخرم، که یکی دوبار استفاده کنم و یادم بره و باز سرِ چیزی یادم بیاد و باز...که چیزی به دلم نشست و بعد راهی یوسفآباد شدم و رفتم کاموا خریدم. طوسی. که بکنمش ژاکت. یعنی چند جایی چند رگ ارغوانی قاطیش کنم. اونجوری که میرزا نوشته بود، یه زمانی و... آقای محترم فروشنده گفت، کاموا شهریور خانوم. که ارغوانی نداشت. گفتم اونکه بعله. توی دلم ولی گفتم، باباجان من بزرگترین و رنگیترین ژاکت دنیا رو توی تابستون بافتم. همش هم گردن، سووشون. جایی که زری میخواد دلهرهش رو لای کرکها... برگشتن سر نگاهم به برگهای خیابون ولیعصر بود و فکر میکردم، پنداری بدجوری خودم رو عادت دادم به تنهایی. ... شاید دارم اشتباهی زندگی میکنم.
حاصلِ اینهمه راه، تموم شدنِ کتابِ بود
0 comments:
Post a Comment