می‌دانی؟ راستش من دلم می‌خواهد خدا هنوز وجود داشته باشد، گيرم در حد يک توهم، در حد يک سودا. چه‌می‌دانم، اصلن چيزی از جنس همين تناقض‌های روزمره. از جنس اين‌همه تناقضی که در رياضی وجود دارد يا در فيزيک يا فلسفه. که قابل حل هستند هم، قابل توضيح. مثلن خدايی از جنس ذرات کوانتومی که عدم قطعيت دارد. خدايی که وجودش کلاسيک نيست. صفر و يک نيست که يا وجود داشته باشد يا نداشته باشد. خدايی که بسته به زمان و مکان، ترکيبی خطی از بودن و نبودن باشد. يک خدای نسبی، غير جزمی. از آن خداها که وقتی می‌خواهيمش، باشد، آراممان کند. از آن خداهای کودکی، خداهای شب امتحان، که وجعلناهاش را می‌خوانديم معلم تقلبمان را نبيند، که نمی‌ديد. خوب است يک خدايی باشد که آدم يک‌وقت‌هايی با خيال راحت تکيه بدهد عقب و سکان را بدهد دستش، که لابد بلد است آدم را برساند تا مقصد. خوب است يک خدايی باشد اين دور و برها، حالا اسمش قانون عمل و عکس‌العمل باشد، اصل بقای انرژی باشد، کارمای مثبت يا منفی باشد، آقای يونيورس باشد يا هر چه؛ که اندازه‌ی دل‌گرمی من قدرت و اراده داشته باشد. که اندازه‌ی باور ِ من بودنش را نشانم دهد. که يک فکری به حال بعدن‌های من بکند.
+ اصل مطلب

0 comments: