از وقتی که من شروع کردم به دیدنِ آدمهای اون طرف این شیشهِ، حواسم بوده که کمتر اینجا غر بزنم. چون دیگه دوستانِ عزیزی اینجا رو میخوندن که دلم نمیاومد غمگین بشن. کمتر البته. نه اینکه نه... حالا، من امروز تبدیل شدم به یه دونه آدمی که همش داره گریه میکنِ. هر چیم بهش میدم آروم نمیشه. امروز یکی دیگه از دوستام رفت. (فکر رفت کازابلانکا :دی...) بعد یکی دو ماه دیگه هم اون یکی میره و بعد من رسما تنها میشم. دیگه یه دونه دوست صمیمی هم توی این مملکت ندارم. میدونم وقت برای دوست ساختن هست، ولی الانا اصلا این فکر هیچ تسلی بخش نیست. هی حالا بگن تو هم میری. این هم اصلا کمک نمیکنه. دلم دوستامَ میخواد. حالا تا کی بشه این چهار تا دونه آدم رو از سراسر دنیا و از یه قارهیی جمع کرد دور هم. هنوز هم نمیدونم، برای کدوم دسته آدما سختترِ. اونایی که میمونن. یا اونایی که میرن. به هر حال از هر گونه پیشنهاد چیر آپ گونه استقبال میشود.
0 comments:
Post a Comment