الان درست چهار سال و چهار ماهِ که من دارم اینجا می‌نویسم. شروع کردن‌ش هم برای این بود که ، یعنی یِ چسبی بود برایِ یِ رابطه‌یی. یِ رابطه‌یی بود که دور بود. یِ رابطه‌یی بود که آزار می‌داد و داد. یعنی وقتی تموم شد و تا هنوز که دیگه شده سه سال که تموم شده آزار داده برای خودش. این جناب م. ه.ج روزگاری گفته بود که اگه خودت بخوای قربانی می‌شی. نمی‌توونم درست درمون تصمیم بگیرم که می‌خواستم و شدم اینی که الان اینهمه فکرم درگیر شده یا اینکه چی.
یکم... نه خیلی می‌رم عقب‌تر. دبستان بودم. اول شاید. شاید هم دوم. یِ دختری بود، از اونایی که همه‌ی مدرسه باهاش دوست بودن انگار. قدش بلند بود و زبون داشت. هزار کیلومتر. خونه‌ی ما نزدیک هم بود، و نزدیک مدرسه. یعنی مدرسه سرِ کوچه بود (شایدم تهِ کوچه) و خونه‌های ما ته‌ش. یادم می‌آد با هم برمی‌گشتیم. یادم می‌آد چند قدم که دور می‌شدیم از مدرسه، کیفش رو می‌ذاشت زمین که مثلا مقنعه‌ش رو درست کنه، بعد شروع می‌کرد به دویدن و داد می‌زد کیفم بیااااار. منم می‌دوایدم (آره؟) پشتِ سرش و کیفش رو می‌بردم. حالا من نصف آدم بودم اون موقع‌ها.
حالا همینِ. پنداری هیچ فرقی نکردم من. باج می‌دم و باج نمی‌گیرم. یکی مثل من باید بره توی غار.