دو سال پیش بود، توی ماشین مرتیکه بودیم، توی ی پارکی بودیم، داشتیم به مفهوم دقیق کلمه فقط دور میزدیم. دستش روی فرمون ماشین بود و داشت ی دستی رانندگی میکرد. گفت من خیلی تنهام.
فکر کردم، آخی الهیییییی. چه بد.
گفت، فقط کار میکنم. یعنی خودم رو تو کار غرق کردم.
فکر کردم، آخی الهیییییی. چه کسل کننده.
گفت، تقریبا هیچ دوستی ندارم. فقط چند تایی آکواریم دارم.
فکر کردم، وای این واقعا زندگی میکنه؟
بعدتر که معلوم شد چه آدم ناجوریِ، همهی ناجور بودنش رو ربط دادم به نوع زنده بودنش. به تنهاییش. به بی دوست بودنش.
یعنی آن بی لیوبل، الان خودم همونجا هستم که اون بود.
0 comments:
Post a Comment