به من چه که شما حوصله ندارین غر بزنه کسی

یادم اگه بمونه، تا آخری که اینجا هستم یک عکسی از این خوونه ی عمه خانوم بگیرم، بذارم اینجا. که بعضی از شما که بلدین قصه بنویسین، ببینین این خوونه ی کم سقف چقدر قصه دار است. البته از این جایی که من می توونم سقفش رو ببینم. نه از اون پایین. از پایین یه خونه ی کم سقف که وسط دو ساختمون پر سقف گیر کرده. یه خوونه ی معمولی. مثل همه ی خوونه ها که هر روز قصه شون با یک دونه سلام شروع می شه و با یک دونه خدافظ تموم. حالا فوق فوقش گیریم که یکی قهر کنه و سلام و خدافظ هم نگه حتی، و صبحش که میاد بیرون، فکر کنه الکی که هیش کی منو دوست نداره اصن. و بعد یه مدت هم شونه بالا بندازه که به درک که دوست نداره اصلن.
وایسادم دم پنجره و چیپس می خورم. دیگه دلم نمی خواد مراقب باشم که چیپس نخورم و شکلات و بستنی و ورزش هم نمی رم اصلن دیگه. می خوام اینقدر چاق بشم که... گور باباش. من که لاغر بشو نیستم. افتادم رو دور چاقی.
اصلا دیدن سقف خونه ی مردم، بارون که میاد، آروم، آروم که چراغاشون رو روشن می کنن، دم غروب خب، یکی از شیرین های فضولی ست. حالا یکم فقط تلاش می خواد که این سه تا دیش رو نبینی. به هر حال توی اون خونه یی که من ساختم قصه شو، آدما اصلا تی وی ندارن که. درست مثل آقای م.ش.ا.س. ها ها ها! می دونم چی هم نداره حتی. ولی نمی دونم دم هیچ غروبی دلش گرفته که بشینه قر دادن مردم رو نگاه کنه یا که هیچ دل گرفتن نمی دونه. فکر کنم نمی دونه.
خوشم که کتابی رو جا گذاشتم شرکت. حالا گیریم که تا آخری که اینجام یادم نمی ره که یه کتابی رو گذاشتم توی کشو. بعد روز آخر هم شگفت زده نمی شم که ا، آخی، این کتاب رو اینجا. نخیر. اصلا هم بعید نیست بعد از چندین روز برم سراغش که خیالم راحت بشه. که نرم بذارم پیش بقیه ی کتاب های فارسی خوونده شده. که هر روز بیشتر از دیروز غم و غرق در روزمره گی دارن. اصلن دیگه همه دارن از آدم های معمولی می گن که گرفتار روزمره گی شدن و یهو می فهمه اینو و .... ته هم که نداره که. همین جا ول می شه. بی اینکه معلوم بشه خب حالا چی شد زندگیش؟ خوش شد بختش؟
ها! دور شدم که. اینکه کتاب رو جا بذارم خوش دلیم شده. خوش دلی هام این روزا اینجوری شدن. مجبورم اینجوری کنمشون. واقعا می فهمی؟ دیگه هیچ خبری از اون خوش دلی های بزرگ نیست که. که یهو بریم فشم کباب بخوریم. بریم لواسون سیب زمینی کباب کنیم، بریم یهو بسکین رابینز بستنی بخوریم، بریم تولدی جوجه کباب بخوریم، (همش هم می خوردیم که) نه. دیگه خوش دلی های به اون بزرگی نداریم که.
حالا گیریم که آقای بگه دوست می سازی باز. اینهمه آدم هست توی دنیا. اووووه. دیدی شراب سیزده ساله؟ منم ندیدم. ولی شنیدم خیلی ازش. پنداری بگی بیا به یک، یک ساله راضی شو جای اون سیزده ساله ه.
این یکی دیگه آخریش بود. من که نمی رم به بدرقه. خونشون. تلفن هم نمی زنم. .نه حتی sms و تازه chat هم نمی کنم هیچ. ایمیل می زنم که نه صدای لرزون داره نه چشمای خیس نه هیچ بی درمون دیگه یی. می فهمه شاید. بعد ولی دیدی یهو چه بی اشک شدم؟ یک دو قطره که اونم به لطفشون خشکید همون جا. مردش.
دو تا دونه آدم بیشتر نیستن که چیپس سرکه نمکی دوست داشته باشن.
می دمش چیپس رو به همکارم می گم که بگو دزدیدیش از کسی.
دیگه مطمئنم. ایمیل می زنم. و خداحافظش باشه.

0 comments: