یک چیزهایی هست، یک چیزهایی که از ذهن من هزار سال دورن. مثلا تاثیر غذاها، سردی و گرمی‌شون، مثلا آدم‌ها. مثلا رفتارها، مثلا درست کردن‌ها، مثلا درست شدن‌ها. از نظر من همه چیز همونی که هست می‌موونه. بی اینکه کسی بتوونه تغییرش بده.
بعد... ام چی می‌خوام بگم من دقیقا؟ هان؟ می‌خوام بگم، من هیچ انتظار نداشتم که دیدن یک اجرای شهرزاد (+) و بعدش صبح دیدن خانومِ موسیقی‌دانِ سرِکلاس، اینهمه من روی من تاثیر بذاره، ک‌ین همه آروم آروم بشم دو نقطه لبخند.
یعنی اینجوری که هیچ کلامی با این خانوم رد و بدل نشد که بگم اون بود. هیچ: همین دیدنش. همین آگاهی از امکان نرم بودن دنیا، کنار سخت‌گیری‌های گاه و بی‌گاه‌ش و چیزهایی از این دست. این دستی که سخت‌ترین کار نوشتن‌شونِ. و من این رو فقط می‌نویسم که یادم نره، روزگاری.

0 comments: