تابستون سالی بود که قرار بود برم اول دبیرستان. خونه‌ی عمو جان بودیم. دور اون میز چوبی آشپزخانه‌شون بودیم که همیشه یک پایه‌ش لنگ می‌زد و یک روزنامه زیرش بود و... اونقدر این صحنه برام زنده است که می‌توونم دقیق موقعیت همه رو بگم. صحبت از ر شد. منِ نخودچی فوری گفتم من اصلا ازش خوشم نمی‌آید. عمو جان، چرا. من چون یِ جوریِ. (این یِ جوری درست مثل همین آدم‌های شوشو جان و این‌ها بود.) عمو جان، اوه چه به خودشم اجازه می‌ده که از کسی خوشش بیاد یا بدش بیاد.
حالا، بعد از اینهمه سال این جمله کلا کابوسِ مواجهِ من با آدم‌هاست. من هم انتخاب می‌کنم. من هم با بعضی‌ها دوست می‌شم و بعضی‌ها را پس می‌زنم. و هزار یک چیز دیگه‌ی این شکلی.
ولی... یاد گرفتم که از بالا نگاه نکنم. اینم با اطمینان صد در صدی نمی‌گم. آدمِ دیگه. هی باد می‌کنه. ولی، همش بادم داره کمتر می‌شه. می‌شه که یک روزی من روبرو بشینم. این رو می‌بینم. (شایان ذکر است که تلاش مادر خانواده در این میان شدید موثر است.)
بعد... من از این مسخره کردن شوشو جان‌ها، سخت آزرده شدم. اولین لینکی که کتی جان شر کرده بود رو خووندم. خندیدم هم. ولی یکم بعد پر شده بودم از حس بد. نسبت به خودم. نه این آدم‌ها. من اجازه ندارم کسی رو مسخره کنم. من هیچ برتری نسبت به این آدم‌ها ندارم. من، اگر منم، حاصل کلی شرایط ریز و درشتی هستم، که در اختیار همه نیست.
اگه تن تن و میلوی عمه جان نبود، اگه قصه‌های من و بابامِ خاله جان نبود، اگه کنت دو مونت کریستو بهترین و به یاد موندنی‌ترین کادوی زندگی‌م نبود، اگه من و پدرِ خانواده ننشسته بودیم با هم به دیدن جاده، و هزار چیز کوچک دیگه‌یی که من رو آدمی اینجوری کردن نبودن، هیچ ضمانتی وجود نداشت که من کسی بشم که هستم. آدمی‌زاده دیگه. با هزار استثنا. من دارم از احتمالِ نزدیک به صفر حرف می‌زنم. من حق ندارم که حس کنم که "من" برترم. چون نیستم.
اگه من می‌آم و می‌نویسم که، امروز دلم گرفته بود، رفتم شهر کتاب دو تا کتاب خریدم، خیلی عالی بود. چاپ فلان از فلان نویسنده و فلان مترجم. یا... فلان فیلم رو که دیدم کلی روحیه‌م عوض شد، یا فلان موسیقی روحم رو شاد کرد، تفاوت چندانی با خرید بهمان قلم از جهیزیه‌م با مارک بهمان نداره، که هر کدوم داریم پزِ دنیای خودمون رو می‌دیم. (لازم نیست توضیح بدم که من کتاب رو با قابلمه مقایسه نکردم، که منظورم عملِ به نمایش گذاشتن، اونهم با این همه شلوغ بازیِ.)
به هر حال، واضح است که ما، داریم آروم آروم می‌شیم فرهیخته. و این یعنی که ما،‌ آدم‌های کتاب خوون و فیلم بین و ... و ... و ... شاید روزی مجبور بشیم، بنشینیم هدف بنویسیم. ما، شاید ما روزی مجبور بشیم، تصمیمی بگیریم به قدر تغییر زندگی شوشو و همسرش.
بعد، ماه رمضان امسال، کسی در همین وبلاگستان نوشته بود که من، نمی‌خوام به هر سلیقه‌یی احترام بذارم. که هر سلیقه‌یی قابل احترام نیست. و ... خب اینهم قبول. احترام نگذاریم. ولی تحقیر هم نکنیم. نخندیم. اینهمه که ما می‌کشیم، از این بالاتر دیدن دیگرانی‌ست که حاکمند.
بعد، ای آنهایی که فعال اجتماعی هستین، به طور خاص منظورم فمنیست‌ها هستند، من اگر مردی را همراه زندگی‌م کنم، که زن ببینه من رو فقط، اشتباهِ خودمِ. منِ آدمِ باسواد و پرمدعا، اگر بد انتخاب کنم، مشکلِ خودمِ، ولی دید این آدم‌ها‌ست که باید تغییر کنه. که باید یاد بگیرن، آدم بودن و زن بودن و اینها یعنی چه. و خب این طریق، قطعا راهش نیست.
من بنا به خوش‌شانسیِ خوب بر خوردن این دنیا، آدم‌هایی رو می‌شناسم، با قدمت هزار سال خردی برتر از دنیای کوچک وبلاگستان. و لابد اگر روزی گذرشون به اینجاها بیفته، با همون حیرتی که من این وبلاگ‌ها رو می‌بستم و می‌گفتم، واه، عجب آدم‌هایی، اون‌ها به وبلاگی از جنس من نگاه می‌کنن. لابد خوشحال نمی‌شم اگه بدونم اونها به من همون دید رو دارن.
به هر حال، خواستم بگم، یادم رفته، من از خوشبخت‌هایی هستم، که خوشبختی‌م یک کادوی حیرت‌انگیزِ. کادویی که همه نگرفتن‌ش.
پی نوشت: من برای نوشتنِ این متن کلی تردید داشتم. نه چون خیلی توی این فکر پایدار نبودم، بلکه نگرانِ این بودم که نکنه نتوونم منظورم رو، طوری بگم که کسی توهینی توش نبینه. که بشه فکر واقعی پشت‌ش رو دید. امیدوارم توونسته باشم درست بنویسم. امیدوارم کسی ناراحت نشه.

0 comments: