شوخی شوخی، الان من بیست و هشت سالمِ. و دارم عین اون بچه گربه که دنبال دمش میکنه دور خودم میگردم حیرون. هنوز مثل بچهگیهایی که دوست داری بزرگ شدی چی کاره بشی عمو جان، هر روز یک جوابی دارم برای خودم.
با مهندس ه.ج چت میکنم، داره از کارهاش و پپرهاش، (پیپرهاش) میگه و من فکری این میشم که من اصلا عاشقِ رشتهم هستم و واویلا واویلا. عجب چیزیِ این رشته. (اگر که نمیدونین کامپیوتر. و اگرتر که نمیدونین DATA BASE)
میرم سر کلاس فرانسه. خانوم که میگه شویی، (من باشم میگم ژو سویی، Ju suis، شما هم باشین همین رو میگین ولی اگه فرانسه فرانسه حرف بزنین میگین شویی، چیزی مثل هندونه و هندوانه) یا که مثلا میگه که شویی ونوف، جایِ ژو سویی ونویِ من و شما، من بیمار میشم اصلا. تن درد میگیرم. دلم میخواد بشم معلم فرانسه. دلم میخواد ته هر چی که فرانسویِ در بیارم. دلم میخواد برم سوربون فقط گرامر فرانسه بخوونم اصلا.
سر کلاسهای دکتر که بودیم، میگفت که داستان Lime light شدنِ Lime light چی بود، ضربان قلبم میشد گنجشک بر کف دست و بیتاب میشدم. (یکی مثل من میبینه که ضربانِ قلبش در سایرِ موارد هم میره بالا، روز خوش میشه)
یک دونه عکس چشمنواز که میبینم، همهی دل و دین و عقل و هوشم میشه پول جمع میکنم، میرم یِ دوربین میخرم، میرم همه جای دنیا برای خودم عکاسی.
متزو که میشنوم، متزو شنیدن من نه از سرِ گم شدنِ کنترل، کز ره سن و سالِ پدر و مادر خانواده است، بعله، میگم که ها! چند سالِ دلت ویلون میخواد احمق جان! برو بخر یکی، بیا بزن ببینم. بلکم این نیشت مثل اینها بسته بشه، یکم متین شی خیر سرت.
یک کتاب خوب ترجمه شده که میخوونم، داغ دلم تازه میشه که چقدر وقتِ دلت میخواد درست درمون بشی مترجم، ابله خانوم جان. لابد از اولین نجف دریابندری زندگیت.
پای صحبت مصعلی که میشینم، دلم میخواد یک کتاب مستطاب بذارم کنارم، و ته همهی مزههای دنیا رو در بیارم و بشم شف.
مینوی که از در میآد تو و یک مانتوی به دلش، که تنشه، دلم میخواد پارچه پهن کنم کف زمین و بشینم به دوختن. و آنچه خودم خواستهام بپوشم.
الان میدونم که چی دوست ندارم. فرش فروش نمیخوام بشم هیچ وقت. این رو از خیلی وقت پیش هم میدونستم. هر چند گاهی هوای طرح فرش به سرم میزنه. کارگردان هم نمیخوام بشم. این رو نمیدونستم تا چند دقیقهیی بازی کردم. و لابد بازیگر هم. و لابد فیلمنامه نویس هم. و نقاش هم.
اول دبیرستان یک تستی دادیم که میگفت من باید بشم طراح داخلی.
آروم آروم میشه سی سالم. وقتش شده که بدونم چی رو واقعا دوست دارم. خوشایندم نیست که بدونم من نمیدونم دوست دارم چه کاره بشم.
آخرش، پول. این هم هست و بوده و حتما خواهد بود.
بعد مثلا، راضی نمیشم که دوربین داشته باشم با عکسهای همین جوری که. دوست دارم از بهترینهاش باشم. وسط بودن رو دوست ندارم اصلا. هر چند که تا حالا همیشه وسط بودم.
(دردم میگیره، گاهی که فکر میکنم، قید رفتن رو بزنم. کارم رو بذارم کنار، بشینم خونه، با برادره کار بگیرم توی خونه و قانع باشم به این هر از چندگاهیِ نامرتب و برسم به اعظمِ چیزهایی که دوست دارم.)
با مهندس ه.ج چت میکنم، داره از کارهاش و پپرهاش، (پیپرهاش) میگه و من فکری این میشم که من اصلا عاشقِ رشتهم هستم و واویلا واویلا. عجب چیزیِ این رشته. (اگر که نمیدونین کامپیوتر. و اگرتر که نمیدونین DATA BASE)
میرم سر کلاس فرانسه. خانوم که میگه شویی، (من باشم میگم ژو سویی، Ju suis، شما هم باشین همین رو میگین ولی اگه فرانسه فرانسه حرف بزنین میگین شویی، چیزی مثل هندونه و هندوانه) یا که مثلا میگه که شویی ونوف، جایِ ژو سویی ونویِ من و شما، من بیمار میشم اصلا. تن درد میگیرم. دلم میخواد بشم معلم فرانسه. دلم میخواد ته هر چی که فرانسویِ در بیارم. دلم میخواد برم سوربون فقط گرامر فرانسه بخوونم اصلا.
سر کلاسهای دکتر که بودیم، میگفت که داستان Lime light شدنِ Lime light چی بود، ضربان قلبم میشد گنجشک بر کف دست و بیتاب میشدم. (یکی مثل من میبینه که ضربانِ قلبش در سایرِ موارد هم میره بالا، روز خوش میشه)
یک دونه عکس چشمنواز که میبینم، همهی دل و دین و عقل و هوشم میشه پول جمع میکنم، میرم یِ دوربین میخرم، میرم همه جای دنیا برای خودم عکاسی.
متزو که میشنوم، متزو شنیدن من نه از سرِ گم شدنِ کنترل، کز ره سن و سالِ پدر و مادر خانواده است، بعله، میگم که ها! چند سالِ دلت ویلون میخواد احمق جان! برو بخر یکی، بیا بزن ببینم. بلکم این نیشت مثل اینها بسته بشه، یکم متین شی خیر سرت.
یک کتاب خوب ترجمه شده که میخوونم، داغ دلم تازه میشه که چقدر وقتِ دلت میخواد درست درمون بشی مترجم، ابله خانوم جان. لابد از اولین نجف دریابندری زندگیت.
پای صحبت مصعلی که میشینم، دلم میخواد یک کتاب مستطاب بذارم کنارم، و ته همهی مزههای دنیا رو در بیارم و بشم شف.
مینوی که از در میآد تو و یک مانتوی به دلش، که تنشه، دلم میخواد پارچه پهن کنم کف زمین و بشینم به دوختن. و آنچه خودم خواستهام بپوشم.
الان میدونم که چی دوست ندارم. فرش فروش نمیخوام بشم هیچ وقت. این رو از خیلی وقت پیش هم میدونستم. هر چند گاهی هوای طرح فرش به سرم میزنه. کارگردان هم نمیخوام بشم. این رو نمیدونستم تا چند دقیقهیی بازی کردم. و لابد بازیگر هم. و لابد فیلمنامه نویس هم. و نقاش هم.
اول دبیرستان یک تستی دادیم که میگفت من باید بشم طراح داخلی.
آروم آروم میشه سی سالم. وقتش شده که بدونم چی رو واقعا دوست دارم. خوشایندم نیست که بدونم من نمیدونم دوست دارم چه کاره بشم.
آخرش، پول. این هم هست و بوده و حتما خواهد بود.
بعد مثلا، راضی نمیشم که دوربین داشته باشم با عکسهای همین جوری که. دوست دارم از بهترینهاش باشم. وسط بودن رو دوست ندارم اصلا. هر چند که تا حالا همیشه وسط بودم.
(دردم میگیره، گاهی که فکر میکنم، قید رفتن رو بزنم. کارم رو بذارم کنار، بشینم خونه، با برادره کار بگیرم توی خونه و قانع باشم به این هر از چندگاهیِ نامرتب و برسم به اعظمِ چیزهایی که دوست دارم.)
0 comments:
Post a Comment