640

قرار نبود اینجوری بشه. قرار نبود لا‌به‌لای این روزمره‌های مثل دیروز و امروز اتفاق بیفته. توی همین شهری که هزار سالِ توش زندگی می‌کنم. قرار نبود من همین آدم امروز و دیروز باشم که اینجوری بشه، قرار بود کسِ دیگه‌یی باشم، بعد بیاد. نه اینهمه بی‌خبر. قرار بود دهلی باشه و کرنایی. نه اینجوری، با این نی لبک جادویی.
قرار نبود من مثل هر روز صبح بیدار بشم، باشم یک مهندسِ کارمند، موهام رو با کشِ قرمز یا سفید یا مشکی ببندم، بی اینکه به رنگش فکر کنم، زود صبحانه بخورم، کوچه رو برم تا برسم به ایستگاهِ‌ اتوبوس و فکرم این باشه که یوسف آباد یا ولیعصر، مسئله همین بود، نه؟ قرار نبود به شماره‌ش روزهای مونده به آخر ماه برسم بعد بفهمم که آآآآآآآآی چه فکری تویِ سرتِ‌. قرار بود شده باشم یک آدم خاص. یکی با تفاوت‌های زیاد. نه اینطور روزمره و عادی.
قرار نبود می‌شینم روی صندلی خانومِ، بگم قهوه‌یی تیره، فقط حتما سفیدی‌ها رو بگیره لطفا، قرار بود رنگی داشته باشه که قهوه‌یی تیره نباشه. قرار نبود این هر از چندگاهی رو هم بدم یکی، که می‌شه روشن‌ش کنین لطفا؟ بعد ببینم که، واقعا اینطور فکر می‌کنی دخترم؟ قرار نبود حتی یکبار مستی را تجربه نکرده، بعد ببینم که هیچ سخت نیست. اصلا مهم نیست. اصلا چیزی نیست که بخوای بهش فکر کنی.
فکر می‌کردم این چیزها برای آدمی اتفاق می‌افته که مثل من نیست هیچ. که کلا کس دیگری است. فکر می‌کردم آدم‌ها باید جورِ دیگه‌یی باشن تا بتوونن بگذرن، که بتوونن ببندن و برن. فکر نمی‌کردم که من، که اینهمه ساده ... . دیدی؟ به همین سادِگی بود. مثلِ کلِ کش بستن‌های صبح‌ها.

0 comments: