اول: چه معنی داره اصلن. هر روز صبح که ششست و من از خواب بیدار میشم، یک ربعش به فحش و ناله و نفرین میگذره که نمیخوام پاشم اصلن. این چه زندگی ماشینی مزخرفیِ؟ نمیخوام نمیخوام نمیخوام. میخوام بخوام. اصلا من از فردا نمیرم سرِکار. (چند ساعت بعد، از بعد از عید خب. یکم بعدترش، حالا که هستیم فعلا.) و بعدش الان که یک روز تعطیل برای مان ماهی ست، از شش صبح بیدارم و بعد... بخواب دیوانه، تعطیلِ ها، نمیخوابم، خوابم نمیآد، غلط کردی بخواب، نمیخوام. میخوام بیدار بشم و مفید زندگی کنم. نمیخواد مفید باشی، برو بگیر بخواب. میخوام برای خودم مفید باشم. بریم بدوایم؟ ای بابا ولم کننننننننننننننننن. بخواب.
و این گونه است که من از شش صبح بیدارم چهار چشمی. تو روحت.
دوم: میگم، بهتر هر چی توی علومِ دبستان خووندیم رو یادتون بمونه. حالا یادِ تنها هم نه، بهش عمل کنین. و این اتفاق: من تا همین چند وقتِ پیش، حمام که میرفتم، دستم رو میگرفتم زیرِاین دوش کوتاهِ (؟) بعد آبش که خط و پر فشار میشد، گوشم رو میگرفتم جلوش و انقدِ خووووب بود. و بعد، چند هفتهیی بود که هی مدام گوشم میگرفت و من به روی خودم نمیآوردم که اصلا گرفته، یا اگه گرفته به دلیلش فکر نمیکردم هیچ، تا اینکه جمعهیی نه تنها گرفت، بلکم آروم آروم شنوایی کم شد. ای دادِ بی دود. چه خاکی به سر؟ خلوصه، نشون به اون نشون که جمعهیی خانوادهیی نگران رو کشوندیم اورژانس، که بگن بهمون، هان ای دختر! این رو در گوش بچکان تا که آماده شود برای شستشو، و اضافه کنند که لابد یک بار که رفتی حمام بد شستی آب رفته توش. من هم سر تکان بدهم، مظلومانه، ها، آره، لابد همینه. ای بابا.
سوم: من چند نفر در Readerم دارم که هیچ نمیدونم از کجا آمدهاند. مثلا سر هرمس رو خب میدونستم کیه. یکم بعدترش نوید نامی رو اضافه کرده بودم، که یادم نیست برای چی، ولی آروم آروم فهمیدم که هان! دوستِ سِر و آیداست. ولی دو تن دیگر هستند که اصلا نمیدونم چرا و از چه زمانی اضافه کردمشون. هی جوونی یادت به خیر، کجاست اون ماندانایی (چه زشت) که تمام حرکات خودش و دیگران یادش بود، بگذریم، یک جفتِ نادر-یاسر در لیستم هستند که نمیدونم از کجا و چرا اضافهشون کردم. فقط میدونم که یاسر رو هیچ سرِ کار نباید دید. یعنی اصلن.
چهارم: دلم میخواست یک روزی سارای کتابها رو با عموی محترم آشنا کنم، دلم میخواست یک روزی به بامداد راحتانه میگفتم take it easy man, before it makes you To take it easy دلم میخواست به لالهي منصفانه میگفتم بابا جان، بگذره بیشتر، کلا categoryها حذف میشن و هر چیزی میشه لقِ لق. آره دیگه اینا مالِ سنِ همش. بععععد، دلم میخواست یک روزی سوار تاکسی بشم، ببینم یک خانومی در تاکسی نشسته کنارم، حسِ آشنایی داشته باشم باهاش و بپرسم ازش، ببخشید خانوم، شما مریم مومنی نیستین.
پنجم، از اواخر تابستان تا به حال دارم جنگِ آخرِ زمان میخوونم. این وسط هم یک کتابِ دیگر. کشتم خودم رو. دلم کتاب خووندنِ یک نفس میخواد.
ششم، در یک اقدامِ شجاعانه Friends رو از روی هاردم پاک کردم، و دارم آروم آروم فیلم میبینم باز. هر چند همیشه نصف فیلمها رو در خواب میبینم و هی...entre nous که من دارم به این نتیجه میرسم، زبان فرانسه، زبانیست بسیار غمگین و کند و افسرده. و هی انگلیسی پویا، پنداری دوستترت دارم.
هفتم، ای بابا، این یوگا چیزی در حد پشهی مالاریا بود. از بعد از عید میرم بدمینتون بازی میکنم. شایدم واقعا دوچرخه بگیرم برم باهاش سرِ کار. (فک کن...) اصلا من همهی هدفم اینکه بدو. نه اینکه حالا آروم، آرومتر، آرومتر تر، انگار که یک مرده. واقعا که.
و این گونه است که من از شش صبح بیدارم چهار چشمی. تو روحت.
دوم: میگم، بهتر هر چی توی علومِ دبستان خووندیم رو یادتون بمونه. حالا یادِ تنها هم نه، بهش عمل کنین. و این اتفاق: من تا همین چند وقتِ پیش، حمام که میرفتم، دستم رو میگرفتم زیرِاین دوش کوتاهِ (؟) بعد آبش که خط و پر فشار میشد، گوشم رو میگرفتم جلوش و انقدِ خووووب بود. و بعد، چند هفتهیی بود که هی مدام گوشم میگرفت و من به روی خودم نمیآوردم که اصلا گرفته، یا اگه گرفته به دلیلش فکر نمیکردم هیچ، تا اینکه جمعهیی نه تنها گرفت، بلکم آروم آروم شنوایی کم شد. ای دادِ بی دود. چه خاکی به سر؟ خلوصه، نشون به اون نشون که جمعهیی خانوادهیی نگران رو کشوندیم اورژانس، که بگن بهمون، هان ای دختر! این رو در گوش بچکان تا که آماده شود برای شستشو، و اضافه کنند که لابد یک بار که رفتی حمام بد شستی آب رفته توش. من هم سر تکان بدهم، مظلومانه، ها، آره، لابد همینه. ای بابا.
سوم: من چند نفر در Readerم دارم که هیچ نمیدونم از کجا آمدهاند. مثلا سر هرمس رو خب میدونستم کیه. یکم بعدترش نوید نامی رو اضافه کرده بودم، که یادم نیست برای چی، ولی آروم آروم فهمیدم که هان! دوستِ سِر و آیداست. ولی دو تن دیگر هستند که اصلا نمیدونم چرا و از چه زمانی اضافه کردمشون. هی جوونی یادت به خیر، کجاست اون ماندانایی (چه زشت) که تمام حرکات خودش و دیگران یادش بود، بگذریم، یک جفتِ نادر-یاسر در لیستم هستند که نمیدونم از کجا و چرا اضافهشون کردم. فقط میدونم که یاسر رو هیچ سرِ کار نباید دید. یعنی اصلن.
چهارم: دلم میخواست یک روزی سارای کتابها رو با عموی محترم آشنا کنم، دلم میخواست یک روزی به بامداد راحتانه میگفتم take it easy man, before it makes you To take it easy دلم میخواست به لالهي منصفانه میگفتم بابا جان، بگذره بیشتر، کلا categoryها حذف میشن و هر چیزی میشه لقِ لق. آره دیگه اینا مالِ سنِ همش. بععععد، دلم میخواست یک روزی سوار تاکسی بشم، ببینم یک خانومی در تاکسی نشسته کنارم، حسِ آشنایی داشته باشم باهاش و بپرسم ازش، ببخشید خانوم، شما مریم مومنی نیستین.
پنجم، از اواخر تابستان تا به حال دارم جنگِ آخرِ زمان میخوونم. این وسط هم یک کتابِ دیگر. کشتم خودم رو. دلم کتاب خووندنِ یک نفس میخواد.
ششم، در یک اقدامِ شجاعانه Friends رو از روی هاردم پاک کردم، و دارم آروم آروم فیلم میبینم باز. هر چند همیشه نصف فیلمها رو در خواب میبینم و هی...entre nous که من دارم به این نتیجه میرسم، زبان فرانسه، زبانیست بسیار غمگین و کند و افسرده. و هی انگلیسی پویا، پنداری دوستترت دارم.
هفتم، ای بابا، این یوگا چیزی در حد پشهی مالاریا بود. از بعد از عید میرم بدمینتون بازی میکنم. شایدم واقعا دوچرخه بگیرم برم باهاش سرِ کار. (فک کن...) اصلا من همهی هدفم اینکه بدو. نه اینکه حالا آروم، آرومتر، آرومتر تر، انگار که یک مرده. واقعا که.
0 comments:
Post a Comment