از همیشه اینطور بود داستانِ من. یکی از سختترین کارهای دنیا برای من دوست شدن بوده و هست. تنها مقطع پر دوستم دبیرستان بود و چند سال بعدش. و حالا اینها هیچی. مهم الآنِ.
امسال آخرین دوست موجود در دنیای من از ایران رفت . و من مووندم و خودم. الآن خانوم دختر خاله هست، شاید فقط خانومِ دختر خاله. که خدا رو شکر آدم عاقل و باغلیِ. کاری به هوسهای یک هویی نداره. کاملا منطقی رفتار میکنه و من... حتی گاهی خودم از این موجود بیمنطق خرفتی که درونم داره زندگی میکنه تعجب میکنم. و بعد... نوشتنش سخت است بسی. ولی شاید اگه بنویسم یکم، آروم بشم.
بگم که شدم یک عدد آدمِ آویزون. ها! درستش همینه. دارم به هر چیزی که به نام شخصیت و غرور و اینجور چیزهاست خرابکاری میکنم فقط برای اینکه... نمیدونم حتی برای چی. که کسی به زور بیاد و دوست من بشه. نمیشه که. آدمها که به زور کسی رو دوست ندارن. کاش میتوونستم مثل بچهی آدم بشینم پای کارم، کلا دل بدم به کار، بی خیال عصرهای خالی چهارشنبه و پنج شنبه و جمعههای عزیز بشم و اونقدر کار کنم که نفهمم چی داره میگذره. که بیخیالِ باز شنبه شد که لعنتی، بشم. ولی نتوونستم. نشستم دارم کار میکنم. دارم کاملا فکر میکنم به کاری که فقط فکر متمرکز میخواد و دیگر هیچ، یادم میآد که وای آخر هفته نزدیکِ که باز. چه کارش کنم. و بعد، قسمت آزار دهندهش حسیِ که نسبت به خودم پیدا کردم. چی شد که اینجوری شدم اصلا... . چی شد که من اینهمه خودم رو داغون کردم. گاهی احساس میکنم شدم مثل دائم الخمری که یک کلاهی دستش گرفته، میگیره جلوی مردم، و میگه خانوم، آقا، یکم دوستی توش میریزین؟ نذارین آبروم جلوی روحم بره.
پی نوشت: باید اولش مینوشتم، لطفا جنبهی خووندن این نوشته رو داشته باشید.
امسال آخرین دوست موجود در دنیای من از ایران رفت . و من مووندم و خودم. الآن خانوم دختر خاله هست، شاید فقط خانومِ دختر خاله. که خدا رو شکر آدم عاقل و باغلیِ. کاری به هوسهای یک هویی نداره. کاملا منطقی رفتار میکنه و من... حتی گاهی خودم از این موجود بیمنطق خرفتی که درونم داره زندگی میکنه تعجب میکنم. و بعد... نوشتنش سخت است بسی. ولی شاید اگه بنویسم یکم، آروم بشم.
بگم که شدم یک عدد آدمِ آویزون. ها! درستش همینه. دارم به هر چیزی که به نام شخصیت و غرور و اینجور چیزهاست خرابکاری میکنم فقط برای اینکه... نمیدونم حتی برای چی. که کسی به زور بیاد و دوست من بشه. نمیشه که. آدمها که به زور کسی رو دوست ندارن. کاش میتوونستم مثل بچهی آدم بشینم پای کارم، کلا دل بدم به کار، بی خیال عصرهای خالی چهارشنبه و پنج شنبه و جمعههای عزیز بشم و اونقدر کار کنم که نفهمم چی داره میگذره. که بیخیالِ باز شنبه شد که لعنتی، بشم. ولی نتوونستم. نشستم دارم کار میکنم. دارم کاملا فکر میکنم به کاری که فقط فکر متمرکز میخواد و دیگر هیچ، یادم میآد که وای آخر هفته نزدیکِ که باز. چه کارش کنم. و بعد، قسمت آزار دهندهش حسیِ که نسبت به خودم پیدا کردم. چی شد که اینجوری شدم اصلا... . چی شد که من اینهمه خودم رو داغون کردم. گاهی احساس میکنم شدم مثل دائم الخمری که یک کلاهی دستش گرفته، میگیره جلوی مردم، و میگه خانوم، آقا، یکم دوستی توش میریزین؟ نذارین آبروم جلوی روحم بره.
پی نوشت: باید اولش مینوشتم، لطفا جنبهی خووندن این نوشته رو داشته باشید.
0 comments:
Post a Comment