با مادرم رفتم خرید و آروم آروم درد اون نوشته‌ی پیش رفت پایین. نق زیاد زدم به جون‌ش و همدردی که کرد، یادم اومد که تهش من چقدر خودِ مادرم هستم. یکی که آرومِ. واقعا آرومِ. یکی که کلِ خونه‌ی شلوغ ما رو آروم می‌کنه. اینهمه آدم رو دور هم نگه داشته، هر کسی رو با مشکلاتِ عجیب خودش. و من، که مثلا کم مشکل‌ترین‌م رو، گاهی جوری دیده که معلومِ ترسیده از آینده‌ی این بچه‌ش. و بعد... این جاده‌ی انقلابی رو دیدم و لابد مثل خیلی از آدم‌هایی که دیدن‌ش، قول دادم که نذارم... امیدوارم که بتوونم که نذارم.

0 comments: