پیش نوشت: قرار بود این پست یک چیزی بشه در مایههای، این عکس رو دیگه نمیبینیم و در عوض چیزهای دیگه میبینیم که نشد. وقتی متنی توی راهی میشه نتیجه همین میشه که خواهید دید. شاید روزی کامل بشه، که کمی بعید به نظر میرسه. آزار دارم آیا؟ بعله. به میزان لازم.
توی مسیر صبحگاهی من، یک مدرسه دخترانه هست ویکی پسرانه. هر روز هم دم دیر شدن بچهها، من رد میشم ازشون. از پسری که با پدرش همین یکی دو ماه اخیر جدول ضرب یاد گرفت. و... دخترهای رنگی. آی این رنگ بچهگی اینها شده حسرت. مانتوهای سبز و نارنجی و صورتی و بی مقنعه نشستن سر کلاس و اینها.
کودکی من، سرمهیی بود و مقنعهی توسی. طوسی. قبلش.
من بودم. برادر خانواده بود. دخترخاله بود. پسر عمو بود. دختر عمو بود. دایی مسافری بدون بچه بود، که نبود. ولی ما بودیم. اولاش، هیچ کدوم مدرسه نمیرفتیم. بعد من رفتم. بعد دختر خاله و پسرعمو رفتن، دو سال بعد برادرخانواده رفت.
ما تا سالهایی که یادم هست یک تلویزیون سیاه سفید داشتیم. ویدئو نداشتیم. یک ضبط بود و چندتایی کاست، که مشخص بودن. جن پینه دوز. یکی از تن تن و میلوها. یکی از شهر قصهها (یکش)، کدوی قل قله زن. و یک قاصدک، که یک طرفش شاملو پریا رو خوونده بود و اون طرفش، یادی از صمد بهرنگی بود و چندتا آواز و یکیش که یادم هست هنوز، دنیای ما بچهها، آسمونش ی رنگه. زمینش پر گل و توش، نه دشمنی نه جنگ. (جنگ بود خب، ولی ما کمتر فهمیدیمش. ما از اولش فکر میکردیم، برق همیشهگی نیست، مدلش اینه که بره و بیاد.) و خوش بودیم.
ما بودیم و صبح های بی پایان بازی توی خونه. چون صبح ها نمی شد رفت بیرون، توی کوچه. ما بودیم، درخت ابریشم بود. به ژاپنی بود. کاج بلند بود. حوض بود. خاک نرم شده ی دم حوض بود. چادر جا موونده از دایی بود. قورباغه ها بودن (و جفت گیری خنده دارشون که بعد از تخم ریزی فهمیدیم، چرا اینهمه وقت محکم بهم چسبیده بودن). حلزون ها، بودن و عصر می شد. 5 که شش می شد و خیال مون راحت که پسره رفته حتما خونشون، می رفتیم توی کوچه، هفت سنگ، زو، استپ هوایی، بدمینتون، فوتبال، دوچرخه سواری، و تاریک که می شد غایب موشک (؟) و بعدش که من رفتم مدرسه... چند ماهی این ها نبودن، ولی برف می آمد و حیاط ما هم که برامون بزرگ بود. حتما الان نیست. و برف بازی. و البته تنبه هم بود، انباری با پله های طولانی و تاریک که ترسناک هم بود. ووووولی، کی که تن بده به تاریکی. مجبورم که می کردن برم اونجا، حتما می رفتم سراغ فریزری که توش آلبالوی یخ زده بود و هسته هاش که مدام باید جای جدید برای پنهان کردن شون پیدا می کردم. و مدرسه هم که رفتیم، خوش می گذشت باز. نهایت ش دویدن سمت پناهگاه بود، که مسابقه شده بود. و بیشترش خوش گذرونی با حرکت بود. یادم نمی آد خیلی نشسته باشیم. یادم می آد زانوهای مدام زخم، تکه هایی که مدام روی زانوی شلوار ها وصله شده بودن. و بعد فقط رنگ نبود.
یعنی الان بچه ها پر از رنگن. بی حرکت. ما بودیم فقط حرکت.
نا تموم موند.
توی مسیر صبحگاهی من، یک مدرسه دخترانه هست ویکی پسرانه. هر روز هم دم دیر شدن بچهها، من رد میشم ازشون. از پسری که با پدرش همین یکی دو ماه اخیر جدول ضرب یاد گرفت. و... دخترهای رنگی. آی این رنگ بچهگی اینها شده حسرت. مانتوهای سبز و نارنجی و صورتی و بی مقنعه نشستن سر کلاس و اینها.
کودکی من، سرمهیی بود و مقنعهی توسی. طوسی. قبلش.
من بودم. برادر خانواده بود. دخترخاله بود. پسر عمو بود. دختر عمو بود. دایی مسافری بدون بچه بود، که نبود. ولی ما بودیم. اولاش، هیچ کدوم مدرسه نمیرفتیم. بعد من رفتم. بعد دختر خاله و پسرعمو رفتن، دو سال بعد برادرخانواده رفت.
ما تا سالهایی که یادم هست یک تلویزیون سیاه سفید داشتیم. ویدئو نداشتیم. یک ضبط بود و چندتایی کاست، که مشخص بودن. جن پینه دوز. یکی از تن تن و میلوها. یکی از شهر قصهها (یکش)، کدوی قل قله زن. و یک قاصدک، که یک طرفش شاملو پریا رو خوونده بود و اون طرفش، یادی از صمد بهرنگی بود و چندتا آواز و یکیش که یادم هست هنوز، دنیای ما بچهها، آسمونش ی رنگه. زمینش پر گل و توش، نه دشمنی نه جنگ. (جنگ بود خب، ولی ما کمتر فهمیدیمش. ما از اولش فکر میکردیم، برق همیشهگی نیست، مدلش اینه که بره و بیاد.) و خوش بودیم.
ما بودیم و صبح های بی پایان بازی توی خونه. چون صبح ها نمی شد رفت بیرون، توی کوچه. ما بودیم، درخت ابریشم بود. به ژاپنی بود. کاج بلند بود. حوض بود. خاک نرم شده ی دم حوض بود. چادر جا موونده از دایی بود. قورباغه ها بودن (و جفت گیری خنده دارشون که بعد از تخم ریزی فهمیدیم، چرا اینهمه وقت محکم بهم چسبیده بودن). حلزون ها، بودن و عصر می شد. 5 که شش می شد و خیال مون راحت که پسره رفته حتما خونشون، می رفتیم توی کوچه، هفت سنگ، زو، استپ هوایی، بدمینتون، فوتبال، دوچرخه سواری، و تاریک که می شد غایب موشک (؟) و بعدش که من رفتم مدرسه... چند ماهی این ها نبودن، ولی برف می آمد و حیاط ما هم که برامون بزرگ بود. حتما الان نیست. و برف بازی. و البته تنبه هم بود، انباری با پله های طولانی و تاریک که ترسناک هم بود. ووووولی، کی که تن بده به تاریکی. مجبورم که می کردن برم اونجا، حتما می رفتم سراغ فریزری که توش آلبالوی یخ زده بود و هسته هاش که مدام باید جای جدید برای پنهان کردن شون پیدا می کردم. و مدرسه هم که رفتیم، خوش می گذشت باز. نهایت ش دویدن سمت پناهگاه بود، که مسابقه شده بود. و بیشترش خوش گذرونی با حرکت بود. یادم نمی آد خیلی نشسته باشیم. یادم می آد زانوهای مدام زخم، تکه هایی که مدام روی زانوی شلوار ها وصله شده بودن. و بعد فقط رنگ نبود.
یعنی الان بچه ها پر از رنگن. بی حرکت. ما بودیم فقط حرکت.
نا تموم موند.
0 comments:
Post a Comment