× این نوشته یک مخاطب خاص دارد. خودم.
بس که این هم مسلکان ما یک بعدی هستند، تازه گاهی همین یک بعد هم از سرشون زیاد، هیچ کس از لذت فکر کردن منطقِ صفر و یکی خبر نداره. لابد شده که برین کاری بکنین و بشنوین که سیستمهامون تازه کامپیوتری شده و اینها... وخب لابد پر از اشکال و اصلا هیچ روحتون خبر نداره از بال بال زدن ذهنی پشت اینهمه نقص. که اصلا راحت نیست دیدنِ بازِ بازِ باز، اونهم با این همه استثناهای عمهخالهیی ایران. ولی کنار اینهمه، کاش یکی که میتوونست، مینوشت از لذت فکر کردن اینهمه منطقی. از خارش مغز. از نیاز به فرو بردن انگشت در ذهن و خاروندنش. (مثلا اگه میشد که من بنویسم از نابی لحظهیی که یک عدد درخواست وام رو با زار و زندگیش حذف کردم، چه حس، باریکلای مطلقی داشتم برای خودم، خب لابد بهتر بود.)
و اصلا غرض، اینکه به صورت غیر قابل تصوری پروژه تمام شد. یعنی امروز آخرین تایید رو از کارفرمای بزرگ گرفتیم و وای که این اهالی چه عاجزن در نشان دادن خوشی. بابا! بپر بالا مثلا. یو هو، ای ول، هورا نگفتی توی زندگیت؟ حالا اونها بلد نیستن. من جای همه. تموم شد، خانومها. تموم شد، آقایون. تموم شد. حالا برای درک ابعاد اهلش بگم که سیستم فقط هشتصد تا object ِ، جدولی داشت، یاه یاه. و حالا تمام اون روزهای تعطیل و پنج شنبهها و 8، 9 برگشتنها به نتیجه رسید و این Force، به خیر گذشت و Fail نشد.
(توی تمام این دیرها و تعطیلها دلم میخواست که... نشد خب نامرد. نشد. باشد که بشه.)
یادت باشه، اونهمه که خسته بودی و هیچ کاری ازت بر نمیاومد که در بره، جز که گریه کنی از بیحسی تنِ، نتیجهش اینه که میبینی که از مرتبیش و درستیش لبخند میشی. خسته نباشی دخترم.
بس که این هم مسلکان ما یک بعدی هستند، تازه گاهی همین یک بعد هم از سرشون زیاد، هیچ کس از لذت فکر کردن منطقِ صفر و یکی خبر نداره. لابد شده که برین کاری بکنین و بشنوین که سیستمهامون تازه کامپیوتری شده و اینها... وخب لابد پر از اشکال و اصلا هیچ روحتون خبر نداره از بال بال زدن ذهنی پشت اینهمه نقص. که اصلا راحت نیست دیدنِ بازِ بازِ باز، اونهم با این همه استثناهای عمهخالهیی ایران. ولی کنار اینهمه، کاش یکی که میتوونست، مینوشت از لذت فکر کردن اینهمه منطقی. از خارش مغز. از نیاز به فرو بردن انگشت در ذهن و خاروندنش. (مثلا اگه میشد که من بنویسم از نابی لحظهیی که یک عدد درخواست وام رو با زار و زندگیش حذف کردم، چه حس، باریکلای مطلقی داشتم برای خودم، خب لابد بهتر بود.)
و اصلا غرض، اینکه به صورت غیر قابل تصوری پروژه تمام شد. یعنی امروز آخرین تایید رو از کارفرمای بزرگ گرفتیم و وای که این اهالی چه عاجزن در نشان دادن خوشی. بابا! بپر بالا مثلا. یو هو، ای ول، هورا نگفتی توی زندگیت؟ حالا اونها بلد نیستن. من جای همه. تموم شد، خانومها. تموم شد، آقایون. تموم شد. حالا برای درک ابعاد اهلش بگم که سیستم فقط هشتصد تا object ِ، جدولی داشت، یاه یاه. و حالا تمام اون روزهای تعطیل و پنج شنبهها و 8، 9 برگشتنها به نتیجه رسید و این Force، به خیر گذشت و Fail نشد.
(توی تمام این دیرها و تعطیلها دلم میخواست که... نشد خب نامرد. نشد. باشد که بشه.)
یادت باشه، اونهمه که خسته بودی و هیچ کاری ازت بر نمیاومد که در بره، جز که گریه کنی از بیحسی تنِ، نتیجهش اینه که میبینی که از مرتبیش و درستیش لبخند میشی. خسته نباشی دخترم.