سلینجر که می‌خوونم، رد پای تسلط شخصیت‌ها رو توی داستان می‌بینم، یوسا که می‌خوونم، معلومه که اصلا هیچ اختیار داستان دستِ شخصیت‌ها نیست.
یعنی سلینجر اینجوریِ انگار که طرح و نقشه‌یی برای داستان‌هاش نداره، می‌ذاره، برن هر جا که می‌خوان و هر کار که می‌خوان بکنن، ولی یوسا نه. در یوسا خوانی، ردِ پایِ نت‌های داستان نویسی رو می‌شه دید. می‌شه تصور کرد که یوسا نشسته پشتِ میزش، بسیار‌مرتب و منظم. لابد قلم مخصوصی برای نگارش داره. (تصور کنید که با قلم می‌نویسه حالا، سخت نگیرید.) و جلوش، توی برگه‌های کوچکی، آنچه قرار است بگذر نوشته شده است. و درست مطابق طرح همه چیز تمام می‌شود و نقطه.
ولی سلینجر، ولو شده روی یک صندلی راحتی، گشته حتی دنبال قلم‌ش، بعله درست اون صحنه‌ی پری که شکیبایی دنبال قلم می‌گشت، بعد می‌نویسه، می‌نویسه، می‌نویسه و بعد یک جایی که نقطه رو می‌ذاره، دیگه حوصله نداره بنویسه و رها می‌کنه. بعدن، داستان رو پیدا می‌کنه و می‌گه، ها شاید بشه چاپ‌ش کرد.
تصور کنین، یوسا و سلینجر بخوان یک دختری رو تعریف کنن:
یوسا، دختر قد بلندی بود. بیست و یک ساله، با چشمان سبز، سال آخرِ دانشگاه، حقوق می‌خووند.
سلینجر: بین هم‌سن و سال‌هاش بلند بود، حدودا بیست ساله، با چشمایی رنگی، از نوع راه رفتن‌ش (لباس‌ش، لبخندش، رفتارش،) معلوم بود که دانشجوی سالِ‌ آخرِ‌حقوقِ.
حالا چرا مقایسه‌ی این دو؟ چون هر دو، خداوندگارانِ پرداختن به جزئیات هستند، که من از خووندن‌شون لذت می‌برم.
و این جوری می‌شه که من سلینجر رو دوست دارم، و برای یوسا خیلی زیاد احترام قائل‌م.

پی نوشت: انقدر اینجوری ننوشتم که دیگه یادم رفته کمی جدی‌تر نوشتن چی بود اصلا.

0 comments: