گاهی پیش میاد، که چیزی، منظرهیی، صحنهیی توجهت رو جلب میکنه. هی نگاه میکنی، هی نگاه میکنی، بعد آروم، آروم میبینی که دیگه نمیبینی. خیره شدی، دیگه چیزی جلوی چشمهات نیست. نمیشنوی هم. هر چی صداست، آروم آروم حذف میشن از اطرافت. بعد کم کم همهی حسها میرن. نه تو هستی، نه کس دیگهیی، همه چیز محو شده. یک جور خلاء. یک جور نیستی. یک جور نابودی.
و بعد شاید کسی پیدا بشه و حسهات رو بیدار کنه. مثلا اگه کسی بیاد بزنه روی شونهت، و بپرسه که به چی فکر میکردی، هیچ جوابی نداری. به هیچی هم، جواب آمادهیی که به کسی که اینطور وقتها میاد سراغت میگی.
(این فیلمها رو باور نکن که میبینی، آدمِ بعد از این موقعی، فوری میگه، به گولا، فکر میکردم. این دروغه. درست مثل، موقعهایی که میخوان میزان بد بودن کابوس رو نشون بدن، که طرف میپره از خواب و میشینه توی تختش. باور نکن اینها همه کمک دندههای فیلم هستند.)
و اینجور لحظهها رو نمیشه گفت زندگی. خواب هم که نیست، شاید تجربهیی از آیندهییست که دیدههاش رو ما نمیبینیم. (نمیبینیم)
بعد دیدی توی بهار، چقدر هی زیاد هستن این نبودنها.
و بعد شاید کسی پیدا بشه و حسهات رو بیدار کنه. مثلا اگه کسی بیاد بزنه روی شونهت، و بپرسه که به چی فکر میکردی، هیچ جوابی نداری. به هیچی هم، جواب آمادهیی که به کسی که اینطور وقتها میاد سراغت میگی.
(این فیلمها رو باور نکن که میبینی، آدمِ بعد از این موقعی، فوری میگه، به گولا، فکر میکردم. این دروغه. درست مثل، موقعهایی که میخوان میزان بد بودن کابوس رو نشون بدن، که طرف میپره از خواب و میشینه توی تختش. باور نکن اینها همه کمک دندههای فیلم هستند.)
و اینجور لحظهها رو نمیشه گفت زندگی. خواب هم که نیست، شاید تجربهیی از آیندهییست که دیدههاش رو ما نمیبینیم. (نمیبینیم)
بعد دیدی توی بهار، چقدر هی زیاد هستن این نبودنها.
0 comments:
Post a Comment