باد و باران و بهاران و برف و پاییز و زمستان و خواهر و مادر و پدر و برادر و دوست و رفیق و رئیس و بستنی و هنداونه و گوجه سبز و خیار و انار و چنار و دست یار و پای یار و کلن همه چیز یار و ماست و خیار و قورمه سبزی و فیلم و کتاب و کوچه و عکس و بزرگراه و خیابون و چتر و میز و پی سی و لپ تاپ و ماگ و قهوه و باز هم بستنی و سیگار و صبحانه و ناهار و شام و شومینه و پتو و تقویم و روی میز و زیر آن و سفر و حذر و بستر و پرهیز و آفتاب و خواب و مهتاب و خیانت و جهالت و قضاوت و رفاقت و خدمت و ذلت و هجرت و ظرف و حتی سینک و رینگ و رنگ و ساز و آواز و دلنواز و زار و زور و اشک و آه و خنده و لبخند و دلِتنگ و ... گشاد و انواع موجودات درون و بیرون و ریمل و سایه و رژ و عطر و بهداشت و افسردگی و من زنم و تو مردی و ما همه خوبیم و ... .
چیزهایی هستند که میتواند ذهن یک وبلاگنویس را سمت نوشتن پدیدهیی به نام پست منحرف کند. اصلا آدم تا نیاد یک وبلاگ روزانهی همه چی ننویسه، نمیتونه بفهمه که چه چیزهایی ذهن آدم رو مشغول میکنه برای نوشتن. و تنها این آدمها میفهمن که این دنیا چه دنیای دیگهییست. یعنی این وبلاگندانها، همهی اینها رو میبینن و حس میکنن، ولی هیچ از ذهنشون، حتی توی اوج غمها هم نمی گذره که برم ی چی بنویسم. و این لذتیست برای آنها که وبلاگی دارن.
و بعد نوشتن تولد خود آدم مسخرهست، چه برسه به تولد وبلاگ. حالا من مسخرهم و اینجا الان شده پنج ساله و من دوستش دارم.
و اگه نبود این وبلاگ من الان دوستانی از سراسر گیتی جون نداشتم. مشهد و شیراز و رشت و زوریخ و وین و ... یا که اینهمه متفاوت نبودن آدمهایی که میشناسم. روزنامهنگار و خبرنگار و مادر و نقشنده ( از وقتی هی رقاص شده رقصنده، همهی ا دارها شدند ده) و عکسنده و مترجم و نویسنده و... .
و این بسیار نیکوست.
و من، غر زیاد میزنم. که اینجا گاهی چاهم بوده و آهم. گاهی چادر سیرکم. گاهی هم خیلی دنیام جدی شده و این بهترین جا برای منِ ناآرومِ زیادخواهِ متنوع است.
قول نمیدم کمتر غر بزنم اصلا. ولی سعی میکنم منصف باشم بیشتر.
و خب حالا نمیخواد برید چک کنید ببینید که واقعا شده پنج سال یا نه. همین روزهاست. ولی من امروز دلم خواست که از خدماتشون تشکر کنم.
میم خانوم.
چیزهایی هستند که میتواند ذهن یک وبلاگنویس را سمت نوشتن پدیدهیی به نام پست منحرف کند. اصلا آدم تا نیاد یک وبلاگ روزانهی همه چی ننویسه، نمیتونه بفهمه که چه چیزهایی ذهن آدم رو مشغول میکنه برای نوشتن. و تنها این آدمها میفهمن که این دنیا چه دنیای دیگهییست. یعنی این وبلاگندانها، همهی اینها رو میبینن و حس میکنن، ولی هیچ از ذهنشون، حتی توی اوج غمها هم نمی گذره که برم ی چی بنویسم. و این لذتیست برای آنها که وبلاگی دارن.
و بعد نوشتن تولد خود آدم مسخرهست، چه برسه به تولد وبلاگ. حالا من مسخرهم و اینجا الان شده پنج ساله و من دوستش دارم.
و اگه نبود این وبلاگ من الان دوستانی از سراسر گیتی جون نداشتم. مشهد و شیراز و رشت و زوریخ و وین و ... یا که اینهمه متفاوت نبودن آدمهایی که میشناسم. روزنامهنگار و خبرنگار و مادر و نقشنده ( از وقتی هی رقاص شده رقصنده، همهی ا دارها شدند ده) و عکسنده و مترجم و نویسنده و... .
و این بسیار نیکوست.
و من، غر زیاد میزنم. که اینجا گاهی چاهم بوده و آهم. گاهی چادر سیرکم. گاهی هم خیلی دنیام جدی شده و این بهترین جا برای منِ ناآرومِ زیادخواهِ متنوع است.
قول نمیدم کمتر غر بزنم اصلا. ولی سعی میکنم منصف باشم بیشتر.
و خب حالا نمیخواد برید چک کنید ببینید که واقعا شده پنج سال یا نه. همین روزهاست. ولی من امروز دلم خواست که از خدماتشون تشکر کنم.
میم خانوم.
0 comments:
Post a Comment