گاهی وارد مغازه که می‌شی، می‌فهمی که این مغازه اصلا برای فروشِ چیزی نیست، همین جوری ساخته شده که دور هم باشن. می‌ری که تو، می‌بینی که چهار پنج سر سفید می‌چرخه سمت و تو، هل می‌کنی که من که اصلا چیزی نمی‌خواستم و برم زودتر و اصلا ببخشید که مزاحم‌تون شدم. و می‌ری که بیرون، فکری می‌شی که کاش می‌شد بشینم ها. کاش می‌شد توی این دور همیشون بودم منم. کاش به حکایت آدم‌هایی که نمی‌شناختم‌شون می‌شد که گوش بدم، گیریم حتی شده از سرِ‌فضولی. که حتما یکی‌شون از ملیحه خانوم‌ی می‌گفت. یعنی من مطمئن‌م، که اون وسط، کسی، سرِ سفیدی توی زندگی‌ش ملیحه خانومی داشت که باید ازش با بقیه دوستان حرف می‌زد.
یعنی می‌خوام بگم این ملیحه خانوم اون وسط نقش زیادی داشت. می‌خوام بگم، حتی ملیحه خانوم، حتما تلاش کرده بود که پول‌های کارمندی جمع بشن، که بشه باهاشون مغازه زد، که ملیحه خانوم دیده بود این عصرهای بهاری رو که دل این دوستان و رفقا دور همی بخواد، اون هم بی که مزاحم کسی بشن.
بعله یک همچین مغازه‌هایی هم هست هنوز.
بعد هم یک سری مغازه هست که تو باید بهشون احترام بذاری. که آقای فروشنده رو هول نکنی هیچ. چشم ندوزی به دست‌های لرزون. احترام بذاری به آروم گشتن توی قفسه‌ها، به تلاش آروم دستِ برای گذاشتن خریدها توی کیسه. باید احترام بذاری به پیشنهادِ، بذار اینها رو توی ساک‌ت که نریزه. باید آروم که داره قیمت‌ها رو پشت کارتِ مغازه می‌نویسه، زیر هم،‌ که بعد جمع کنه و بگه هفده هزار و پانصد تومن. اسکناس‌ها رو مرتب و دو دستی تقدیم کنی که بفرمایید. که دو دستی باقی پول‌ت رو می‌گیری. که تمام این مدت می‌توونی کِیف کنی از دیوار. از نقاشی‌های پرتره‌ی آدم‌ها. از بنان‌ی که چسبیده اون گوشه و فضا که اونهمه قهوه‌ی يِ. که تو و کیف و کیسه و مانتو و شال و کفشِ قرمزت، همه با هم حس کنین من اینجا زیادی جوون‌م. که من خام‌م. که من کلی زودم برای همه چیز.
بعله، یک همچین مغازه‌هایی هم هست.

0 comments: