چهارشنبه بیست خرداد، روی میز نوشین یک عدد تقویم دیدم، یک عدد سررسید که دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد داد،
من: نوشدین بالا، این چه خوشگله.
نوشدین بالا: دوسش داری؟ یه دونه تو خوونه دارم برات میارم.
من: همین رنگی؟ ( به رنگ دلِ خر)
نوشدین بالا: آره همین رنگی، ببین حتی می شه با مداد توش نوشت. (ال کاغذهای گلاسه‌ی لیز)
شنبه بیست و سه خرداد من یک سررسید، همچون کف دست دارم، که می‌شه توش با روان نویس نوشت، بی که آن طرف پیدا باشه.
از اون روز نوشتم توش، تا هفت تیر. نه جمله‌یی. به شکل کلمه‌یی. تمام آنچه گذشت این دو هفته رو، و دیگر نوشتن‌م نمیاد. ادامه دارد. ال زندگی.
رک: پدرِ خانومِ دخترخاله فوت کرده بود، خانومِ دختر خاله چند روز بعد از خونه رفته بود بیرون، به نیت خرید مانتوی مشکی ختمی، دیده بود مردم در رفت، دیده مردم در آمد، دیده بود مردم در تاکسی، در مغازه، در دعوا، در خرید و در زندگی، گفته بود، آدم یه چیزی‌ش که می‌شه، ناگواری رو که از سر می‌گذرونه،‌ فکر می‌کنه، همه چیز متوقف شده، که نمی‌شه، که نشده.
همین‌جوری گفتم، که بدونین.

0 comments: