به دوستم، خانومِ سیب، که ازدواج کرده است و یک بچه دارد. خانه‌دار

من توی یک پارتیشنِ چند در چند، در هوایی خنک می‌نشینم، وصل می‌شوم به همدان و مراقبم که حقوق و دستمزد مردم درست پرداخت شود. عصر، می‌روم آلبالو بخرم. از فروشنده می‌پرسم اینا آلبالو ان؟ می‌گه،‌ آره،‌ دماوندی‌ان. توی دلم می‌گم دروغ‌گو. دماوندی چیه. بگو پیوندی‌ان. می‌خرم و صدام در نمی‌آد که چه بیخود گرون می‌فروشه.
تو، اگه بودی، لابد از محکمی پرسیدن‌ت، فروشنده می‌فهمید که تو از وجود آلبالوی پیوندی خبر داری و می‌دونی قیمت آلبالو چنده و نمی‌شه بهت چیزی رو انداخت، که چشم بازار کور بشه.
می‌بینی، تهش، همه‌ش، کل‌ش یک چیز است.
راستی، من ظرف شستن دوست دارم و از گردگیری بیزارم.
ارادتمند، میم خانوم.

0 comments: