انسون

همه‌ی، همه‌ی، همه‌ش رو هم بذارم کنار، این یک بخش و جمله مانده است توی ذهنم، و ما از روح خود در شما دمیدیم.
حالا نه دقیقا به این شکل، ولی کلا، دمیدیم.
و بعد، یکی، معلوم نیست بنا به چه دلیل و منطقی، برداشته این رو این شکلی کرده توی ذهنِ من: تو تا خلق نکنی، هیچ نشانی از اونی که باید باشی نداری. تا خلق نکنی زندگی نکرد‌ی.
چرا؟ یکی از دلایلِ مزخرفی که می‌آورد: مگر نه اینکه خدایی‌ش کامل نمی‌شد جز با خلقت انسان؟ پس انسان کامل نمی‌شه جز با خلقت.
و هرچه شما استدلال کنید، نمی‌پذیرد. و مدام می‌داند که اینهمه شاخه به شاخه شدن و شروع کردن باز‌های مختلف، همه برای این خلق نکردن است.
لابد در زندگی هر کس، خلق کردنی نصف و نیمه وجود دارد. ولی مهم چیزی‌ست که خود انسون رو راضی کند، و بتواند، بگوید، هان. این منم.
نشون به نشون مکالمه‌ی سر ناهار:
فک کن، نه فقط فک کن، یکی دیگه نشسته، فکر (با ر) کرده و سری‌ش رو کشف کرده، بعد ما توی استفاده‌ی ازش موندیم. (اشاره‌یی بود به سریِ فوریه.)
بعد، همه به کنار، شما این آقای داوینچی رو در نظر بگیرید. ایشان نه فقط شام آخر و لبخند بهمان را کشیدند، که همین دو عدد اس ناقابل رو که در روی ویلون می‌بینید، طرح ایشون بود. یعنی شکلِ فعلیِ ساز مالِ‌ این آدم است. یعنی طراحی. یعنی خلق.
بعد کابوس شب‌های بیدارمان شده است این آقا، اقلا یک سر سوزنی، خلقتی، نبوغی،‌ نوآوری، شکوفایی، چیزی که من باشد. نه اینهمه تکرار.
و بعد چه گاه‌ها و بی‌گاه‌ها که من یکهو می‌گم، بلند حتی، که حالا چی کار کنیم؟ و هیچ هم به روی خودمان نمی‌آوریم که اگر خلق کردی و باز روح‌ت تشنه‌ بود، بعد...؟

0 comments: