گودر که می‌خوانی مدام فکری این می‌شی که ای بابا، پس چرا هنوز پساپرده‌ی ذهنت (سلام م.ش.ا.س) درگیر چیزهایی‌ست غیر از دغدغه‌های این روزها؟
گودر که می‌خوانی فکری این می‌شی که برخی انگار پارتیزان دنیا آمده‌اند و چه شیوه‌هایی.
نه اینکه من آدمی باشم مدام به دنبال نشانه‌ها. نه اینکه من آدمی باشم به شیمی معتقد. بلکم برعکس من آدمی هستم به شدت فیزیک. یعنی شما هی بیا و بگو، کائنات خواسته‌اند که من امروز شما رو در اینجا ببینم، خب من یکم باور نمی‌کنم. مسخره نمی‌کنم. نمی‌خندم. حتی در دلم. ولی باور نمی‌کنم. و امروز بوق یک ماشین در یک خیابان خلوت، یادم انداخت که با همه چیز زندگی اینجا هنوز جاریِ. به شدت. یعنی اینطور نیست که شما باور کنی مردم همه‌ی روز هر روز، در مبارزه‌ هستن. هستن،‌ زنده. حالا زندگی کردن یا نکردن‌ش بماند. ولی نمی‌دونم. شما تصور کن صف نون. شیر. میوه. و ای تی سی.
هان راستی، من فکر می‌کردم یکی از اهداف این روزها این بود که هر آدمی، حق انتخاب داره لابد. و این فکر من برتر می‌اندیشم، پس هستم، چه زمینه‌یی رو فراهم می‌کنه برای فاشیست.
بعد دنبال ندارد. از یک آدم سرما خورده که خودش تا میاد بنویسه، تضاد منطق خودش رو پیدا می‌کنه انتظار ندارید که ادامه بده؟

0 comments: