اولین باری که دیدمش، از دانگول ترین روزهام بود. سر شیخ بهایی، شاد بود و مرض غمگین بودن داشت. بعدتر روزهای بد زیادی رو زنگ می زدم بهش که بیا منو آروم کن. می آمد و آروم می شدم.آخرین روزی که این کار رو کرد، یه روز برفی بود. نزدیکی های خونشون زنگ زدم بهش که بیا... گفت بیا دم اینجا. رفتم. یک صحنه ی کاملا سینمایی. ایستاده بودم جلوی خونشون، از پنجره می دید منو. برف میومد. چتر دستم بود. پنجره رو باز کرد که هوی، کره بز اونجا وایسادی چی کار. بیا تو. رفتم تو.
آخرین باری که باهاش در تماس بودم، دنبال یه دکتر می گشت برای س-ق-ط کردن بچه ش. پیدا نکردم. انداختنش. بعدش اون بود و غرهای دوست دختر حالا افسرده ش که درک نمی کرد چه پدری ازش در اومده بود که اون پول کوفتی جور بشه. بعدش کلی مطلب نوشت، برای کودک از دست رفته.
عراقی بود، و معنی اسمش می شد، مروارید.

0 comments: