یک روز پاک پاک تهران بود. از اون روزهای بی نظیری که کمتر دیدم. من و گلی رفته بودیم کتابخونه ملی. چند روز برف آمده بود و آسمون حالا، آبی بی بدیلی شده بود.گلی داشت راجع به الف صحبت می کرد. همون که یک روزی گلی که نتونسته خودش دست به کار شده و ما هر سه معتقد بودیم، بخشش لازم نیست، اعدام شود. چه زود تبدیل شد به، بخشش، لازم نیست اعدام شود.برگشتیم شهر رو دیدیم. کامل جلوی ما پهن شده بود. شسته رفته و مرتب.بی نظیرترین صحنه یی بود که می شد از تهران دید.تهران درست مثل یک کاسه است. خونه ها توی شیب کاسه ساخته شدن. با پشت صحنه ی کوههای برفی. دوربین نداشتیم و گرنه عکس تکی می شد.گلی می گفت من چطوری اینو بذارم برم؟
گلی الان آلمانه.

0 comments: