نوشتن، مارگریت دوراس

زنها نباید کتابهایی را که خود نوشته‌اند به عاشقانشان بدهند که بخوانند.

موضوع برای من جدی است، طوری که گاهی از خودم می‌پرسم دیگران چه می‌کنند، مثلا زنی که شوهر یا عاشقی داشته باشد، لابد در این موارد دلبستگی به شوهر را از چشم عاشقان پنهان می‌کنند. دلبستگی‌ام هیچ وقت جایگزین پیدا نکرد، هر روز که از زندگی‌ام می‌گذرد بیشتر به این موضوع پی می‌برم.

در آن دوره مردی هم با من بود، ولی درباره نوشتن حرفی نمی‌زدم. کار می‌کردم، بنابراین لازم بود از حرف زدن در خصوص کتابها اجتناب کنم. مردها تحمل این را ندارند، تحمل زنی که بنویسد. عذاب آور است برای مرد، دشوار است، برای همه‌ی مردها، به جز روبر.آ.

هر آنچه بخواهم برزبان می‌آورم، من هیچ وقت سر در نمی‌آورم که چرا آدم می‌نویسد یا چطور ممکن است که ننویسد.

من تا به حال، بی آنکه گذشته دور را بکاوم، هیچ وقت نتوانسته‌ام، واقعا هیچ وقت نتوانسته‌ام که کتابی را شروع کنم و به پایان برسانم.

در زندگی آدم لحظه‌ای فرا می‌رسد، البته محتوم به گمان من، که نمی‌توان از آن گریخت، لحظه‌ای که همه چیز شک‌برانگیز می شود: ازدواج، دوستان، خاصه زوجها. به استثنای بچه‌ها، بچه‌ها هیچ وقت شک بر نمی‌انگیزند.

شک، زاده عزلت است.

شک، یعنی نوشتن، و به عبارتی نویسنده.
همراه نویسنده همه می‌نویسند. این را همیشه می‌دانستیم.

من اگر نمی‌نوشتم الکی علاج ناپذیری می‌شدم. سرگشته شدن و ناتوان ماندن از نوشتن، وضعیتی است عام.

آدم در همان لحظه‌ای می‌نویسد که می‌بیند سرگشته است و چیزی ندارد که بنویسد، یا که از دست دهد،...

باید قوی بود، خیلی، تا از پس نوشته برآمد. باید از توشته خود قوی‌تر باشیم. چیز غریبی است، بله. نوشته فقط کلمه نیست، نعره جانداران شب هم هست، نعره همگان، نعره شما و من، زوزه سگها. عامیانگی همه‌گیر و نومیدکننده در جامعه همین است.

دور می‌رود نوشته... ذله می‌کند. گاهی نمی‌شود جلوش را گرفت.

نویسنده موجودی است غریب، مخالف‌خوان و معنی‌ناپذیر. نوشتن، حرف نزدن است، و دم فرو بستن. نوشتن، نعره بی‌صداست. نویسنده فرو بسته دم است اغلب، بیشتر گوش می‌دهد، کمتر حرف می‌زند.
نوشتن ... برخلاف همه تقریرهاست. از همه اینها دشوارتر است. دشوارترین. (کمی دست کاری شده این خط)

در عزلت نویسنده نوعی خودکشی هم هست. آدم در عزلت خودش تنهاست، و همواره درک نشدنی، همواره خطرناک. بله، پاداشی باید آن را که خطر کرد و برون شد و نوشت.
...

0 comments: