باز شبهای روشن میبینم. یادم میآد توی عصر جدید دیدمش. یادم میآد تنها بودم. یادم میآد فکر کرده بودم، اووووووووووووووه، چهار شب که چیزی نیست، من آدمی را میشناسم چهار سال... و لابد به خودم افتخار هم کرده بودم. میدونم که کرده بودم. فکر میکردم، دریاب دمی، فکر میکردم اه اه، دور شوید حسابگران نامرد، شما را چه به عاشقی. چه به دل.
حالا؟ حالا که چهار سال از اون چهار سال میگذره، حالا که نرفتم درمانش کنم و هی فکر کردم، ای بابا! درد عشقی کشیدهام و زجر هجری، حالا که میدونم، آدم اصلن اونقدر که فکر میکنه قوی نیست. حالا آمادهام که جوانها را نصیحت کنم، که به هیچ نمیارزد. به هیچ.
الان، توی این مدت، توی این چهار سال بعد، هر رابطهیی که داشتم، همه تحت تاثیر قدرت تخریب اون رابطه بودن. حالا میبینم که خودم، با دست خودم، زندگی عاطفیم رو خراب کردم. حالا، پنداری تا همیشه، دل نگرانم که نکنه دیگه نتونم کسی رو از جان دوست داشته باشم؟
(رک: بگفت از دل تو میگویی، من از جان)
حالا؟ حالا که چهار سال از اون چهار سال میگذره، حالا که نرفتم درمانش کنم و هی فکر کردم، ای بابا! درد عشقی کشیدهام و زجر هجری، حالا که میدونم، آدم اصلن اونقدر که فکر میکنه قوی نیست. حالا آمادهام که جوانها را نصیحت کنم، که به هیچ نمیارزد. به هیچ.
الان، توی این مدت، توی این چهار سال بعد، هر رابطهیی که داشتم، همه تحت تاثیر قدرت تخریب اون رابطه بودن. حالا میبینم که خودم، با دست خودم، زندگی عاطفیم رو خراب کردم. حالا، پنداری تا همیشه، دل نگرانم که نکنه دیگه نتونم کسی رو از جان دوست داشته باشم؟
(رک: بگفت از دل تو میگویی، من از جان)
0 comments:
Post a Comment