به تنهایی انجام دادن کارهام عادت داشتم. خرید کردن، قدم زدن، خووندن، نوشتن، نقشه کشیدن، آینده، سینما رفتن، دویدن،‌ فیلم دیدن، کتاب خووندن، به هر کاری که آدم‌ها از صبح که بیدار می‌شن، تا شب، تنهایی انجام دادن، عادت داشتم. به حرف نزدن هم.
حتی اون زمانی که دوستان‌م اغلب ایران بودند،‌ برای خودم بودن رو دوست داشتم. زیاد ازش استقبال می‌کردم و هیچ به این فکر نمی‌کردم که تنهام. بودم. یعنی چیزی نبود که بهش فکر کنم. تصور کنین، بخواین هر روز صبح به این فکر کنین که، آهان امروز هم سرم روی تنمه، ‌هنوز. من و تنهایی هم، با هم، همچین وضعی داشتیم.
حالا، معلوم‌م نیست چرا، ناگهان می‌بینم‌ش. و داره اذیت می‌کنه. نمی‌خوام دیگه تنها باشم. دل‌م می‌خواد با کسی، درباره‌ی زندگی‌م، روزمره‌هام، خوش اخلاقی آقای بهمانی، و دلم می‌خواد سر به تن خانوم فلانی نباشه، بس که گه، حرف بزن‌م.
درباره‌ی آدمی که دیدم. درباره‌ی بلوز تنگ و براق تازه‌ی مد شده‌ی مردها، که چه حال‌م رو بهم می‌زنه حرف بزنم.
حرف‌هایی که اصلن اهمیت خاصی ندارن. زمان و مکان رو ازشون بگیری،‌ نیستن دیگه.
درباره‌ی فیلمه. درباره‌ی درجستجویی، که توی رودروایسی با خانوم ‌هدیه دهنده دارم می‌خوون‌م، حرف بزنم. (پروست، اگر در این دنیا بود، در زمانه‌ی ما، از اون روزمره نویس‌هایی می‌شد که همه می‌خوونن و جز شر شده‌های همه‌مون می‌شد.)
برای همینه که دو روزه خودم رو توی خونه حبس کردم. پام رو بیرون نمی‌ذارم، چون تنهایی دم در منتظرم، ایستاده.
کارهایی هست که بشه انجام‌شون داد.
باید برم شهر کتاب.
باید برم چندتایی لاک بخرم. لاک‌هایی مناسبِ ناخن‌هایی که دیگه دلم نمی‌خواد بلند بشن،‌ اصلن.
باید برم یک جفت کفش دویدن و راه رفتن بخرم.
باید برم یک کیفِ سوسن جون، بخرم.
باید برم پیش مریم خانوم، ابروهام رو مرتب کنم. دیگه خودم از پس‌شون بر نمی‌آم.
باید برم موهام رو کوتاه کنم. از جوادی گذشته دیگه. ولی خیلی برای خودش، علف هرزی داره بلند ‌می‌شه.
ولی... نمی‌رم. نشستم توی خونه، و به هر کدوم‌ش فکر می‌کنم،‌ اولش می‌شه، باید موهام رو بشورم و حتی دلم نمی‌خواد این کار رو هم بکنم.
یکی باید باشه که حرف نزنه. فقط باشه. یعنی حرف هم خواست بزنه، در حد،
ا، اینو چه خوشگله.
ا، اون مرد رو.
ا، اون ماشین رو. (نرسونه به رانندگی و فرهنگ نداشته‌مون و رفتن و جای ما نیست و اونجام کسی خوشبخت نیست و ان و انتخابات و ...)
و اینها باشه.
یعنی کسی باشه که بفهمه، چی می‌شه که آدم، یک دفعه، می‌رسه به جایی که می‌بینه از تنهایی داره می‌ترسه.
که بفهمه آدم داره چه مبارزه‌یی می‌کنه. چه دست و پنجه‌یی نرم می‌کنه. که بفهمه، آدم یه چیزی‌ش شده. یه چیزی که فکر کرده، یهو، مبارزه کردن، عجب کار مزخرف و، که چی بشه‌یی ست.

0 comments: