قصه‌ی ظهر جمعه

لابد هر آدمی باید بداند، از اول، که نباید کاری کند حسرتی به دل‌ش بماند.
مثلن، همون موقعی که شب بود، که تاریک بود و کسی حواس‌ش نبود، ولیعصر هنوز دو طرفه بود و ماشین‌ها پایین هم می‌رفتند و می‌شد دور زد و زیر همین پل توانیر خودمون بود و داشتی که دور می‌زدی و بدن‌ت که چرخیده بود، چند درجه‌یی و دل‌م که خواسته بود بین شونه‌هات رو ببوس‌م، باید می‌بوسیدم. چه فکری نذاشته بود؟ یادم نیست. اصلن.