ف.ه دخترِخاصی بود. سه تا خواهر داشت که هر سه تا از خودش بزرگتر بودند. موقعی که ما دوم راهنمایی بودیم، کوچکترین خواهرش نوزده سال داشت. پدرش فوت کرده بود، مادر سختگیر و بداخلاقی داشت که ما، هیچ کدوم دلمون نمیخواست باهاش برخوردی داشته باشیم. انگار مشقهای ما رو هم میخواست خط بزنه.
پدر ف.ه پزشک بود. دوتا از خواهراش پزشکی میخوندن و یکیشون، داروسازی. ف هم باید قدم در همین راه میذاشت.
ف.ه درسخوون بود. درس خونترینِ ما. (ما با ف.ه پنج دانشآموز درسخوون کلاس بودیم.) ولی رفتارش، همیشه نشانی از ناراحتی توی خونه رو داشت. یه جور خمودهیی بود. یه جوری که دختری در اون سن و سال نباید باشه.
همیشه قوز داشت و جوری راه میرفت که انگار یه کرم داره خودشو میکشه روی زمین. اگه یه انیمیشنکار درست درمون بود، میتوونست از روش یه مدل بگیره و باهاش پز بده.
من؟
من اول راهنمایی دانشآموز لجدر بیار و تنبلی بودم. به قول خواهر فقط سینوهه میخووندم و ماست و شکر میخوردم. این عین واقعیتِ.
سالِ دوم خونهمونو عوض کردیم و مدرسهی من هم. میخواستم توی مدرسهی جدید، همون آدم قبلی باشم. درست یه تین ایجرِ لج. ولی نشد. سیستم مدرسه سختگیر بود و البته چار تا دوست درسخوون هم داشتم.
آروم آروم شدم بچهی زرنگ. نرم نرم به من هم کارت میدادن. کارتهایی که تشویقی بودن، برای آدمی که داره عوض میشه. کارتها رو دوست داشتم، خیلی. نشونی بودن از تلاشِ فقط خودم.
تا اینکه سرِ یه امتحانی، اولین امتحانِ تستی سختِ عمرم، من نمرهم از ف.ه بیشتر شد. به هر دوی ما کارت دادن. کارتِ خاص. با یک کتاب.
چند روز بعد، یکی ازمعلمها نیومد، نشسته بودیم، و در به در دنبال جرز دیوار میگشتیم که بهش بخندیم، یادم نیست چطوری کارتهای من، رسید دستِ ف.ه. گفت پارهش کنم؟ منم که لج: بکن. و پارهشون کرد.
یادم نمیره که چقد ناراحت شده بودم. و یادم نمیره که اصلن به روی خودم نیوردم. که گذشتم. که بردمشون خونه و چسبوندمشون. با اشک.
هنوز کارتها رو دارم. با همون چسب گندهی وسطشون.
از ف.ه تا قبول شدن دانشگاه خبر دارم. که فرانسهی آزاد قبول شده بود. که مایهی آبروریزی شده بود.
از کنار یه سری آدما باید گذاشت. بیچورهها. گناه دارن و اینها. ولی در برابر یه سری رابطهها باید مرغابی بود.
مثلن؟ مثلن از آدمی که سی و چند سالشِ و شما تنها آدم زندگیش، بودین، شدیدن دوری کنید.
چند سال گذشته؟ بگذار و بگذر.
پدر ف.ه پزشک بود. دوتا از خواهراش پزشکی میخوندن و یکیشون، داروسازی. ف هم باید قدم در همین راه میذاشت.
ف.ه درسخوون بود. درس خونترینِ ما. (ما با ف.ه پنج دانشآموز درسخوون کلاس بودیم.) ولی رفتارش، همیشه نشانی از ناراحتی توی خونه رو داشت. یه جور خمودهیی بود. یه جوری که دختری در اون سن و سال نباید باشه.
همیشه قوز داشت و جوری راه میرفت که انگار یه کرم داره خودشو میکشه روی زمین. اگه یه انیمیشنکار درست درمون بود، میتوونست از روش یه مدل بگیره و باهاش پز بده.
من؟
من اول راهنمایی دانشآموز لجدر بیار و تنبلی بودم. به قول خواهر فقط سینوهه میخووندم و ماست و شکر میخوردم. این عین واقعیتِ.
سالِ دوم خونهمونو عوض کردیم و مدرسهی من هم. میخواستم توی مدرسهی جدید، همون آدم قبلی باشم. درست یه تین ایجرِ لج. ولی نشد. سیستم مدرسه سختگیر بود و البته چار تا دوست درسخوون هم داشتم.
آروم آروم شدم بچهی زرنگ. نرم نرم به من هم کارت میدادن. کارتهایی که تشویقی بودن، برای آدمی که داره عوض میشه. کارتها رو دوست داشتم، خیلی. نشونی بودن از تلاشِ فقط خودم.
تا اینکه سرِ یه امتحانی، اولین امتحانِ تستی سختِ عمرم، من نمرهم از ف.ه بیشتر شد. به هر دوی ما کارت دادن. کارتِ خاص. با یک کتاب.
چند روز بعد، یکی ازمعلمها نیومد، نشسته بودیم، و در به در دنبال جرز دیوار میگشتیم که بهش بخندیم، یادم نیست چطوری کارتهای من، رسید دستِ ف.ه. گفت پارهش کنم؟ منم که لج: بکن. و پارهشون کرد.
یادم نمیره که چقد ناراحت شده بودم. و یادم نمیره که اصلن به روی خودم نیوردم. که گذشتم. که بردمشون خونه و چسبوندمشون. با اشک.
هنوز کارتها رو دارم. با همون چسب گندهی وسطشون.
از ف.ه تا قبول شدن دانشگاه خبر دارم. که فرانسهی آزاد قبول شده بود. که مایهی آبروریزی شده بود.
از کنار یه سری آدما باید گذاشت. بیچورهها. گناه دارن و اینها. ولی در برابر یه سری رابطهها باید مرغابی بود.
مثلن؟ مثلن از آدمی که سی و چند سالشِ و شما تنها آدم زندگیش، بودین، شدیدن دوری کنید.
چند سال گذشته؟ بگذار و بگذر.
0 comments:
Post a Comment