چهارشنبه، بیست و پنج فروردین، 1389- یک

دیرم شده. نه مثل همیشه. همین‌جوری الکی دیرم شده، دم دست‌ترین اتوبوس رو سوار می‌شم. موهام خیس. پنجره‌ی باز رو می‌بندم. باد نخوره به سرم. نچام.
کتاب رو باز می‌کنم روی پاهام. لعنتی. سگ داره کتابه، آدم رو می‌گیره. نمی‌توونی بذاری‌ش زمین. (کافکا در ساحل. بعضی‌ها می‌شن یوسا و چند داستان رو تو در تو و توی یک فصل تعریف می‌کنن. بعضی‌ها می‌شن موراکامی و دو داستان تعریف می‌کنن، هر فصل یکی. یکی در میون. بانظم ژاپنی لابد) ایستگاه فلان‌م خانوم نابینا سوار می‌شه. اتوبوس شلوغِ. به قول دوست‌م (اصفهانیِ) خِرتپونِ. به روی خودم نمی‌آرم. گفتم که کتابِ‌ سگ داره. کسی بلند نمی‌شه خانوم نابینا بشینه. من هم. می‌آد، می‌چسبه به من. خیال‌م راحتِ. من حواس‌م هست که نابیناست. مشکلی پیش بیاد، من هستم. فقط این یه فصل... . هر ایستگاهی کسی سوار می‌شه، بیشتر خودش رو می‌چسبونه به من. سرم رو بالا نمی‌گیرم. نمی‌گذره از ذهن‌م تو بگیری هم اون نمی‌بینه، نمی‌بینه خودخواهی‌ت رو. حواس‌م به عصاش هست. نابیناست، فلج که نیست. ادامه می‌دم. ایستگاه بعدی، نزدیک‌تر که می‌شه،‌ فکر می‌کن‌م، فلج نیست، نابیناست،‌ ولی لابد همش توی دل‌ش هول و ولاست، که چیزی نشه. که مشکل شاید درونی باشه.
یه ایستگاه دیگه پیاده می‌شم. سرِ دو راهیِ یوسف‌آباد. کاش ببینه کسی که این خانوم نابیناست و بذارن بشینه جایِ من. خودم نتونست‌م به‌ش بگ‌م، بیا، بشین جایِ من. پیاده می‌ش‌م. دویست تومن می‌دم به راننده. هفتاد و پنج تومن پس می‌گیرم. می‌رم اون سمت خیابون. ساعتِ از وقتی خریدم‌ش همین شکلی بوده، عقب می‌موونه هر وقت دل‌ش بخواد، همین می‌شه که هر وقت زمان مهمِ، موبایل رو در می‌آرم،‌ هفت و چهل و نه دقیقه‌ست. بیست دقیقه وقت دارم. می‌شه پیاده برم. پیاده برم،‌ همین یه فصل رو بخوون‌م. کتاب کت و کلفته، نمی‌شه راحت دست گرفت، راه رفت، خووند

0 comments: