چهارشنبه، بیست و پنج فروردین، 1389- دو

از ولیعصر رد می‌ش‌م. از کوچه‌ی عبیده می‌رم تو. ته این کوچه‌ها رو میله گذاشتن، لابد برای اینکه ماشین نیاد و نیاد و نیاد با سرعت، نره توی جوی. لابد براشون بهتره، بخوره به میله،‌ تا بره توی جوب.
خیابون یک طرفه‌ست. از اون طرف پس ماشین نمی‌آد. پس می‌شه همین‌جوری بری و ببینی که از جلو ماشین میاد یا نه. درخت‌ها، طاقی سبز درست کردن. رنگ به رنگ سبز. آفتاب هم که هست، من می‌ش‌م، مرکز کائنات و قدم می‌زن‌م. به خوشی. گور بابای کتاب. ا، خانوم یادت رفت؟ ول‌م کن، می‌خوام قدم بزن‌م. درست وسط خیابون.
سر راه‌م از دم یه مدرسه‌ی دخترونه‌ی ارمنی رد می‌ش‌م، یه دختری داره لاب لاب لاب صحبت می‌کنه. لابد داره صلوة خودشون رو می‌گه که بفرستین. خوبه که آدم به زبونی حرف بزنه، که همه‌ی همه نفهمن. دل‌م مدرسه نمی‌خواد، رد می‌ش‌م.

0 comments: