چهارشنبه، بیست و پنج فروردین، 1389- سه

ته این کوچه، می‌رسه به خیابون میرزای شیرازی، ته‌ش، محل تقاطع‌شون، می‌رسه به پارکینگ آمبولانس‌های بهشت زهرا. این رو تازگی‌ها فهمیدم. توی عید بود. که درش باز شد، یکی‌شون اومد بیرون. رفت که مرده ببره.
وسط خیابون، یه خانومی مو سفیدی، وایساده،‌ با یک چرخ خرید صورتی، من می‌رم کنارش، اون سمتی که اول من می‌میرم بعد تو. نه مثل همیشه که تو بمیر اول بعد من. رد می‌ش‌م. حس می‌کن‌م با من رد می‌شه. لازم نمی‌شه تشکر کنه. لازم نمی‌شه خواهش کنم. سر کوچه‌یی که می‌رم توش، یک سبزی فروشیِ، لابد مشهوره، چون همیشه هشت صبح‌ هم حتی صف داره. صف طولانی، از اغلب خانوم‌ها. خانومی با چرخ صورتی، می‌ره ته صف.

0 comments: