کنارِ سبزی فروشیِ یه کلانتریِ. صد و پنج سنایی، همیشه دمش شلوغه، یه جوری انگار که موقع اعزام شدنشون به این طرف، اون طرف. سرشون شلوغِ. گوش کنی، بسیار بیادبن. بیبنی زیاد با هم میخندن. ببینی، اونجوری که پیش آمد، ترسناک نیستن.
این خیابون همیشه پر از ماشین. ماشین پارک شده. معلوم نیست کی میآن، پرش میکنن، میرن.
ته این کوچه یه مهدِ کودکِ. آدم صبحها نباید از دمِ مهدِ کودکها رد بشه. بچههای گریان میبینه هی. یه بار که یکشون، دستش رو گرفته بود به دیوار. مادرش پاهاش رو کشیده بود، اشک میریخت و داد میزد مث چی، مادر هم در آستانهی گریه بود، دیرم شده مامان، تو رو خدا بیا بریم، زور دست به اون کوچیکی که به دست مامانش نمیرسه کنده میشه میره تو.
امروز خبری نبود. فقط یک بابای خوشحال کتشلواری اومد بیرون.
این خیابون همیشه پر از ماشین. ماشین پارک شده. معلوم نیست کی میآن، پرش میکنن، میرن.
ته این کوچه یه مهدِ کودکِ. آدم صبحها نباید از دمِ مهدِ کودکها رد بشه. بچههای گریان میبینه هی. یه بار که یکشون، دستش رو گرفته بود به دیوار. مادرش پاهاش رو کشیده بود، اشک میریخت و داد میزد مث چی، مادر هم در آستانهی گریه بود، دیرم شده مامان، تو رو خدا بیا بریم، زور دست به اون کوچیکی که به دست مامانش نمیرسه کنده میشه میره تو.
امروز خبری نبود. فقط یک بابای خوشحال کتشلواری اومد بیرون.
0 comments:
Post a Comment