چهارشنبه، بیست و پنج فروردین، 1389- پنج

سنایی، خبری نیست. از آخرین کوچه رد می‌شم. اثری از آقای پیر با ژیان نیست. عاشق‌ش‌م من. بس که دوست داره ماشین‌ش رو. روشن‌ش می‌کنه و راه می‌افته، بی‌خیال. خبری ازش نیست. فصل عوض شده. آدم نگران می‌شه. می‌رس‌م شرکت. فصل رو تموم می‌کن‌م. دو داستان دارن به هم می‌رسن.

0 comments: