روز اولِ هفتهی پیش رو با حضور یک نفر ویروس در دستگاه جهاز هاضمه شروع کردم و در نتیجه، تا همین چهارشنبه نتوونستم دوز روزانهی شیرنسکافهساقهطلایی رو بخورم. چهارشنبه که باز شروع کردم، دیدم دیگه دوستش ندارم. اصلن دیگه اون لذت چهار پنج روز پیش رو نداشت. باید برای آروم کردن خودم، روزی دو لیوان ش.ن.س.ط، میخوردم، بیشتر پای فرندز و یا قسمت جدیدی از سریالهایی که میبینم، بعد به کار و زندگیم میرسیدم. یا یک روزهایی مثل امروز، جمعه، باید یکیش رو میخوردم، تا که بتوونم از تخت بیام بیرون. زخم بستر میگیرم. آدمی که ریهش گنجایش سیگار نداره، یه جوری باید آرومکننده داشته باشه برای خودش. به قولِ پانتهآ خانوم، پشت دریاها، زندگی توی این شهر، نیاز به یه آرامبخش داره. حالا هر کسی یک جوری. فکر کنم، رسمن طی سه سال، هر روز ش.ن.س.ط خوردن، معتاد شدم بهش.
کاش با پانتهآ دوستتر شده بودم.
کاش با پانتهآ دوستتر شده بودم.
رابطهیی که من یک طرفش باشم، باید اون طرفش یک جور بیش از حدی پروی دوستی باشه. من این طرفِ خطم، خواهر خانواده اون طرف. میتوونه با کلاغهی چلاقه، دوست بشه، شماره بگیره، بده، دوست بشن، و... من نه. باید آدم هی زنگ بزنه، قرار بذاره، بلیط بگیره، بعد من نرم نرم، وارد بشم.
باید پیش از اینکه از مرز پر گهر بگذرم، اینو رفع و رجوع کنم. قبلش، ترسو بودهگی، یک جایگزینی برای این ش.ن.س.ط، پیدا کنم، حالا، فعلنی، دست به نقد، الان چطوری از تخت بیام بیرون؟
باید پیش از اینکه از مرز پر گهر بگذرم، اینو رفع و رجوع کنم. قبلش، ترسو بودهگی، یک جایگزینی برای این ش.ن.س.ط، پیدا کنم، حالا، فعلنی، دست به نقد، الان چطوری از تخت بیام بیرون؟
0 comments:
Post a Comment