از خونه که میآم بیرون، توی آینه دیدم که از روزهای بیرنگیمه. وقت نمیکنم رنگ کنم خودم رو. میرم و فک میکنم، شد توی اتوبوس، نشد توی راهرو کلاس، یه جایی پیدا میکنم برای رنگ کردن. آخرای کوچه که میرسم صدای آشنای هزار سال اتوبوس رو میشنوم، ساز به دست میدوام که برسم بهش و میدونم که منظرهی مضحکیست برای ببینده. که به جهنم. میرسم به اتوبوس. روی صندلی ردیف اول میشینم. ساز رو میذارم جلوم. با پاهام نگهش میدارم و کیف آشغالدونیم رو از توی کولهم در میارم. اول رژ لب میزنم، میرسیم به چراغ قرمز و وقت دارم برای رژ گونه. توی یه آینهی اندازهی دو تا انگشت نگاه میکنم و رژ گونه میزنم و خوشحالم از وقت. فاصلهی این دو ایستگاه کمه و فقط چراغ قرمز طولانیش میکنه.
اتوبوس میرسه به ایستگاه بعدی، بعد از اینهمه سال دیگه میدونم کی مدلش اونطوریه که بیاد بشینه روی صندلی که تو کیفت رو راحت گذاشتی روش، حتی با وجود اونهمه صندلی خالی. تا بیام کیف رو بردارم، خانومه نشسته روی کیفم. میگه که عینکت نشکنه. میگم نه روی سرمه،
میگه هان آخه دیدم شما حواست به وسیلهته، گفتم شاید نفهمی. چیه این؟
ویلون.
هان، آفرین، آفرین، آفرین، زندگی همینه. یادش به خیر. همهی زندگیم دوشنبهها عصر بود. خدا بیامرز، اون خدا بیامرز...
(اونقدر میگه خدا بیامرز که اسمش یادش بیاد، که من حالا یادم نیست.)
شما چی کار میکردین؟
(شروع میکنه به آواز خووندن، کنار گوشم) بردی از یادم، با یادت شادم. دل به تو دادم، ...
هان! آواز میخووندین.
بعله، میرفتم پیش آقای بنان. یادش به خیر. دوشنبهها عصر همهی امیدم بود.
(باز میخوونه و دستاش رو تکون میده، بدنش رو، نگام به دستاشه. دو تا مچبند، روی دستاشه. دستاش پر از موهای مشکی و کلفتن، صورتش رو نگاه میکنم، ابروهاش مشکی و پر از دید من، تمیز نیستن)
ادامه ندادین؟ الان کار نمیکنین؟
نه بابا، این روزگار نامرد نذاشت، پسرم مرد، برادرم مرد، هر دو توی تصادف. روزگار نامردیه. خیلی.
(حرف نمیزنم دیگه، موبایلش رو در میاره)
این حروم زاده، میخواد با ما دوست شه، طرح عاشقی بریزه، یک پدری ازش در بیارم.
(موبایلو میذاره دم گوشم)
گوش کن، حالا که میدونه من میخوام پدرشو در آرم، گذاشته رو این بوقه. میدم نیروی انتظامی دمار از روزگارش در بیارن.
(چیزی نمیشنوم من. داره پیاده میشه)
موفق باشی دختر جون.
شما هم موفق باشین.
(مزخرفترین حرفی که میشد، بهش زد)
اتوبوس میرسه به ایستگاه بعدی، بعد از اینهمه سال دیگه میدونم کی مدلش اونطوریه که بیاد بشینه روی صندلی که تو کیفت رو راحت گذاشتی روش، حتی با وجود اونهمه صندلی خالی. تا بیام کیف رو بردارم، خانومه نشسته روی کیفم. میگه که عینکت نشکنه. میگم نه روی سرمه،
میگه هان آخه دیدم شما حواست به وسیلهته، گفتم شاید نفهمی. چیه این؟
ویلون.
هان، آفرین، آفرین، آفرین، زندگی همینه. یادش به خیر. همهی زندگیم دوشنبهها عصر بود. خدا بیامرز، اون خدا بیامرز...
(اونقدر میگه خدا بیامرز که اسمش یادش بیاد، که من حالا یادم نیست.)
شما چی کار میکردین؟
(شروع میکنه به آواز خووندن، کنار گوشم) بردی از یادم، با یادت شادم. دل به تو دادم، ...
هان! آواز میخووندین.
بعله، میرفتم پیش آقای بنان. یادش به خیر. دوشنبهها عصر همهی امیدم بود.
(باز میخوونه و دستاش رو تکون میده، بدنش رو، نگام به دستاشه. دو تا مچبند، روی دستاشه. دستاش پر از موهای مشکی و کلفتن، صورتش رو نگاه میکنم، ابروهاش مشکی و پر از دید من، تمیز نیستن)
ادامه ندادین؟ الان کار نمیکنین؟
نه بابا، این روزگار نامرد نذاشت، پسرم مرد، برادرم مرد، هر دو توی تصادف. روزگار نامردیه. خیلی.
(حرف نمیزنم دیگه، موبایلش رو در میاره)
این حروم زاده، میخواد با ما دوست شه، طرح عاشقی بریزه، یک پدری ازش در بیارم.
(موبایلو میذاره دم گوشم)
گوش کن، حالا که میدونه من میخوام پدرشو در آرم، گذاشته رو این بوقه. میدم نیروی انتظامی دمار از روزگارش در بیارن.
(چیزی نمیشنوم من. داره پیاده میشه)
موفق باشی دختر جون.
شما هم موفق باشین.
(مزخرفترین حرفی که میشد، بهش زد)
0 comments:
Post a Comment