سالِ یک

داشتم وسایل‌م رو جمع می‌کردم، نارنجی اومده بود دم پارتیشن‌مون، سرش رو کج کرده بود و فضول‌طور پرسیده بود، الان بری خونه چی کار می‌کنی؟
من‌م حواس‌م به کارم بود، گفتم می‌رم یکم فرانسه بخوونم احتمالن و بعدشم ویلون بزنم دیگه، فک نکنم کار دیگه‌یی بکنم.
بعد رفتیم و رفتیم، رسیدیم به، بعدش می‌دم وان‌م رو، وان خودم رو ها! نه مالِ مامی اینا رو، شیر کم چرب بریزن، که پوستم چن وقته یه ‌طوری‌شه، بعد شاید بگم باغبون‌مون بره یکم یاس بچینه بیاد بریزه توی وان‌م، حالا ببینم چی می‌شه دیگه، شیرِ بو بده، بو نده، بسته‌گی داره دیگه. نمی‌دونم چی کار کنم.
یادش به خیر.
لازم به توضیح نیست که نارنجی دیگه ایران نیست.
الان، دوستی زنگ زده که چی کار داشتی می‌کردی.
داشتم چهار فصل ویوالدی گوش می‌دادم، حدس می‌زدم که کدوم کدوم فصله. خیلی واضحه، جالبه.
(شایان ذکر است که من تا حالا کامل گوش نکرده بودم، بس که یادآور تله‌تئاترهای روزهای خاکستری هستن.)
ادامه ندارد.

0 comments: