اینجور وقتهاست که از همه جای تنم میزنه بیرون. از چشمهام، دستهام، مغزم، ذهنم، دهنم. حس میکنم عالم و آدم میفهمن، میبینن هیجانم رو. بعد که میگذره، و راحت میفهمم، هیجان بوده که نمیذاشته ببینم: نمیبینن، نمیفهمن، خودمم و خودم.
خودمم و هیجان، درد، نفهمی، ناتوانی، درد، آخ که درد. اینجور وقتهاست که هر گوشی، هر گوشی، دم دست باشه، میکنمش شنوای حرفهام. حرف میزنم، حرف میزنم، درو (در را) بر میدارم، میدوزم به دیوار. میزنم به صحرای کربلا، خودم هم نمیفهمم چه مرگم میشه. ولی باید؛ یکی بشنوه. باید هیجان یک جوری بریزه، بره. که نریزه و نره، میشم، پوسیدیم که (سلام خانوم هایده). شدم، پوسیدیم که.
اینجور وقتهاست که در چرا اینقدر نزدیکه، که دیوار داره خراب میشه روی سرم، سقف به نزدیکی موهای سرم میشه. که گریه راهش نیست، فریاد هم. که اصلن درمون نداره، جز همین هذیون گفتن. همین. همینی که داری میخوونی، دارم مینویسم.
مثلن؟
مثلن، وقتی باز میخوونم،
رشک برم کاش قبا بودمی،
چون که در آغوش قبا بودهیی.
آخه آدم ناحسابی، چی زده بودی تو؟ چی خورده بودی؟ چی رفته بود توی جلدت؟ چی کشیده بودی، که رشک بردی به قبا؟
آخ که آدم.
یا که میخوونه،
زان شبی که وعده کردی روز وصل،
روز و شب را میشمارم روز و شب.
هان؟
روز و شب را میشمارم روز و شب؟ وعده کردی روز وصل؟
یا که یکی، یکی از هزاران میاد و میشه موزارت، میشه بتهوون، میشی ویوالدی، میشنوی چهار فصل. دیوانه. چهار فصل.
یا یکی میشه یوسا. یکی میشه یوسا. همش یکی.
(حافظهی ساعت سهی صبحم، قد نمیده. فقط میدونم، یادم میآد، بیدارم کرده از یک صبح، و هی داره میخوونه، زان شبی که وعده کردی، باید میریختمش جایی، شاید بذاره بخوابم.)
اون میوهی راندن که خورده شده، کرم داشته. کرم خلقت. از همون جا روح دمیده شده، روح خلقت.
(حالا من هر چقدر هم تلاش کنم، جملاتی هستند که پاک نمیشن. مثلن نوشته بودن، اگر خدا انسان رو خلق نمیکرد، خدا بودنش کامل نمیشد. که خلقت باید انجام میشد، که خدا، خدا میشد.)
فک کن، روح یک سری، از ته موندهها میشه، اون آخرای کار که حال دمیدن نداره. ولی روح یک سری، از شاهکارهاش هستن. صبحی، چیزی بوده، سرحال، بیدار شده بوده، سیگار و چایی لابد. شایدم سر صبر، نون داغی و چای و مربایی و بعد... خب، برویم بدمیم.
بعد میره میدمه.
بعد اینها خلق میشن. بعد همون خارشی که توی نوک انگشتهاش داشته، همون رو منتقل میکنه به روحی که داشته میدمیده. همون دردِ باید خلق کنم رو.
بعد بدبخت کیها هستن؟ اونایی که این میانهی راه هستن. که قادر به خلقت نیستن، ولی نگاهشون به بالاست. به خالقها. که دردشون میگیره از خلاقیت. که بیمارش میشن و بال و پرش رو ندارن. که فقط ستایش بلدن. که فقط به در و دیوار میزنن و تهش زخمی و همیشه خستهن، از نشد. خلقتی در کار نبود.تکرار بود، تکرار آدمهای بالایی.
که یکی، یک روزی، گفته بود، آهو نمیشوی به این جست و خیز.
بعد اینطور میشم که میخواد بگه من خیلی میدونم، ابلهها. که نمیبینن چه ناتوانی داره موج میزنه، توی تک تک کلماتم. که چه تلاشی. حسرتی.
بعد آقای پروست معتقد است، آدم باید برای توصیف چیزهایی که تحسین میکنه، (یا نمیکنه و فقط میخواد توصیف کنه) باید از کلمات خودش استفاده کنه، باید از کلیشهها، از تقلید دوری کنه. (هان؟ آقای پروست معتقد است، یا آقای دو باتن؟ یادم نیست درست. و حوصله ندار م، برم کتاب رو بردارم، ببینم کدوم)
خبری از من نیست.
خودمم و هیجان، درد، نفهمی، ناتوانی، درد، آخ که درد. اینجور وقتهاست که هر گوشی، هر گوشی، دم دست باشه، میکنمش شنوای حرفهام. حرف میزنم، حرف میزنم، درو (در را) بر میدارم، میدوزم به دیوار. میزنم به صحرای کربلا، خودم هم نمیفهمم چه مرگم میشه. ولی باید؛ یکی بشنوه. باید هیجان یک جوری بریزه، بره. که نریزه و نره، میشم، پوسیدیم که (سلام خانوم هایده). شدم، پوسیدیم که.
اینجور وقتهاست که در چرا اینقدر نزدیکه، که دیوار داره خراب میشه روی سرم، سقف به نزدیکی موهای سرم میشه. که گریه راهش نیست، فریاد هم. که اصلن درمون نداره، جز همین هذیون گفتن. همین. همینی که داری میخوونی، دارم مینویسم.
مثلن؟
مثلن، وقتی باز میخوونم،
رشک برم کاش قبا بودمی،
چون که در آغوش قبا بودهیی.
آخه آدم ناحسابی، چی زده بودی تو؟ چی خورده بودی؟ چی رفته بود توی جلدت؟ چی کشیده بودی، که رشک بردی به قبا؟
آخ که آدم.
یا که میخوونه،
زان شبی که وعده کردی روز وصل،
روز و شب را میشمارم روز و شب.
هان؟
روز و شب را میشمارم روز و شب؟ وعده کردی روز وصل؟
یا که یکی، یکی از هزاران میاد و میشه موزارت، میشه بتهوون، میشی ویوالدی، میشنوی چهار فصل. دیوانه. چهار فصل.
یا یکی میشه یوسا. یکی میشه یوسا. همش یکی.
(حافظهی ساعت سهی صبحم، قد نمیده. فقط میدونم، یادم میآد، بیدارم کرده از یک صبح، و هی داره میخوونه، زان شبی که وعده کردی، باید میریختمش جایی، شاید بذاره بخوابم.)
اون میوهی راندن که خورده شده، کرم داشته. کرم خلقت. از همون جا روح دمیده شده، روح خلقت.
(حالا من هر چقدر هم تلاش کنم، جملاتی هستند که پاک نمیشن. مثلن نوشته بودن، اگر خدا انسان رو خلق نمیکرد، خدا بودنش کامل نمیشد. که خلقت باید انجام میشد، که خدا، خدا میشد.)
فک کن، روح یک سری، از ته موندهها میشه، اون آخرای کار که حال دمیدن نداره. ولی روح یک سری، از شاهکارهاش هستن. صبحی، چیزی بوده، سرحال، بیدار شده بوده، سیگار و چایی لابد. شایدم سر صبر، نون داغی و چای و مربایی و بعد... خب، برویم بدمیم.
بعد میره میدمه.
بعد اینها خلق میشن. بعد همون خارشی که توی نوک انگشتهاش داشته، همون رو منتقل میکنه به روحی که داشته میدمیده. همون دردِ باید خلق کنم رو.
بعد بدبخت کیها هستن؟ اونایی که این میانهی راه هستن. که قادر به خلقت نیستن، ولی نگاهشون به بالاست. به خالقها. که دردشون میگیره از خلاقیت. که بیمارش میشن و بال و پرش رو ندارن. که فقط ستایش بلدن. که فقط به در و دیوار میزنن و تهش زخمی و همیشه خستهن، از نشد. خلقتی در کار نبود.تکرار بود، تکرار آدمهای بالایی.
که یکی، یک روزی، گفته بود، آهو نمیشوی به این جست و خیز.
بعد اینطور میشم که میخواد بگه من خیلی میدونم، ابلهها. که نمیبینن چه ناتوانی داره موج میزنه، توی تک تک کلماتم. که چه تلاشی. حسرتی.
بعد آقای پروست معتقد است، آدم باید برای توصیف چیزهایی که تحسین میکنه، (یا نمیکنه و فقط میخواد توصیف کنه) باید از کلمات خودش استفاده کنه، باید از کلیشهها، از تقلید دوری کنه. (هان؟ آقای پروست معتقد است، یا آقای دو باتن؟ یادم نیست درست. و حوصله ندار م، برم کتاب رو بردارم، ببینم کدوم)
خبری از من نیست.
4 comments:
cheghadr delam barye to va in safe tang shode bood.cheghadr fogholade neveshti...chi bagm man dige...
cheghadr khoshalam ke neveshte to ro daram mikhoonam :*
*fosham nade farsi naneveshtam ,dafe bad ishala:P
:*
چه بزرگ شدی دخترم. چه قدی کشیدی :ی
مارررچ
نیازه جای دانیال تذکر بدم فینگلیشی رو؟:ی:ی:ی
مارچ ت یک حالت هندوانه طور داره.
نه بابا نمی خواد، بچه باید خودش یاد بگیره، که نمی گیره
:D
Post a Comment