اگر یک روزگاری حماقت خودکشی پیدا کنم، قطعن در یک بعدازظهر جمعه خواهد بود. در چند سال اخیر بعدازظهرهای جمعه برام تبدیل به کابوس شدن. یادم نمیآد دوران دبیرستان، دانشگاه، همچین حسی داشته باشم. اقلن توی پنج سال آخره. دلم نمیخواد خونه باشم، در عینحال هم دلم نمیخواد برم توی خیابون. دوست دارم، خونهی دوستی باشم. به صرف یک عصرانه شام سبک. یک دور همی جمع و جور، کم جمعیت و کم سر و صدا. توی خونهی کس دیگهایی. که مثلن ده، ده و نیم شب هم تموم بشه.
کار جدی هم نباشه، همینطور فقط دوستان دور هم باشن، حرف بزنن، من نگاهشون کنم، لبخند.
کار جدی هم نباشه، همینطور فقط دوستان دور هم باشن، حرف بزنن، من نگاهشون کنم، لبخند.
1 comments:
خونه ی اون دوستت خودکشی نکنی یه وقت
Post a Comment