(نمی‌دونم برای من اینطور شده، یا کلن در روزگاری به سر می‌بریم که انسون باید حس‌هاش و حرف‌هاش رو پنهان کنه، چون برای هر کدوم هزار تفسیر هست. اصلن روزگاری شدیم، که در آن احساس آدم از افعال حرام شده و فوری باید که درمان شود. حالا طوری هم نیست، خوب می‌شود زود، و درست می‌شود، ولی تا که وارد این وادی بشی، راه‌های درمانی جلوی پات هست، که هان! ببین، تو می‌توانی اینطور خوب شوی. که اصراری نیست. بگذاریم که هوایی بخورد، خودش خوب می‌شود بیچوره و بله، گذری داریم به نوستالژی اصلن)
خوب است که زمان می‌گذرد. ؟ نمی‌شه وایساد جلوش، که بابا جان! صبر کن، من را همین لحظه بس است. پایش را می‌گذارد بیخ ریش زندگانی و می‌گذرد.
متاسفانه آن روزها دیگر خیال برگشت ندارند.
من هی رفتم عقب، رفتم عقب، که ببینم، کی صبر می‌کنه، می‌ایسته، که خوش باشم،
رسیدم به سال‌های نوجوانی، دوم سوم راهنمایی. خونه‌مون توی جمهوری. یکشنبه‌ها عصر که کلاس سنتور داشتم، تمرین نمی‌کردم، به جاش توی ایستگاه اتوبوسی که توی خیابان فردوسی بود (و از میدون توپخونه می‌رفت میدون انقلاب) نوت‌ها رو حفظ رو می‌کردم. (بعله سنتور یک همچین سازی بود، می‌شد از پسش بر اومد، صرفن با حفظ کردن). من ایستگاه پمپ بنزین پیاده می‌شدم، و می‌رفتم تا بزرگمهر. کلاس‌م. با یک حیاط بزرگ (؟) و یک حوض و ... .
من یک مانتوی سبز تیره داشتم، که کمی پایین‌تر از سینه، کمی بالاتر از کمر، یه بند داشت و بسته می‌شد و باریک می‌شد. الان به نظرم خیلی زشته، اون موقع ولی خیلی هم احساس خوش‌تیپی داشتم، تا بی‌نهایت اصلن.
ولی لحظه‌ی خوشی،
اون موقعی بود که نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس، غروب.
همون بود.
حالا هزاری هم برمی‌گردم به اون محل، اثری ازش نیست.

1 comments:

لِی‌لا said...

بعضی وقت ها مکان و زمان بدجوری بر هم منطبق می شوند، این اتفاق هر یک میلیون سال یک بار می افتد