از سال 84 به بعد، من دیگه بزرگ نشدم.
این رو الان، اینجا، در شهر تازه، کشور تازه، قارهی تازه فهمیدم.
تا سال 84 من داشتم بزرگ میشدم، این رو حس میکردم، میدیدم، باور کرده بودم.
ولی 84 شد، بعد من دیگه بزرگ نشدم.
هر چند تهران که بودم، فکر میکردم، مثل هر موجود زندهی دیگهایی من هم دارم بزرگ میشم، دارم قویتر میشم، یاد میگیرم.
ولی اینطور نبود.
الان این رو میفهمم. الان که لابهلای گریه، دلتنگی، بیتکلیفی (سابق)، ترس، خجالت (اینکه خجالت، بعد از اینهمه سال سردربیاره باز و من هی دلیل بیارم، که خب مشکل زبان است (که زبان بهانه است) یعنی درست نشده دیگه) خودم رو گیر میندازم که هان! چی شد اونهمه ادا. اونهمه حرف، اونهمه حرف، اونهمه من آنم که تهمینه بود پهلوان. (این شوخی با یک مخاطب خاص است، و گرنه من به شعر مردم چه کار دارم)
- ناگفته نماند، که این رو کنار یک بچهی دیگه هم دیدم. هزار سال بود که اطراف من هیچ بچهایی وجود نداشت. این دو ماه، هر هفته، یه بچهی ثابت رو دیدم، و دیدم که بزرگ میشه، عملن بچه در عرض یک هفته بزرگ میشه. رفتارش عوض میشه، و گیر بدی به خودت، میبینی که تو چقدر ثابت موندی. بچه، ایلیای پیادهروست-
سال 84، برای من سال جهشی بود. آدمی که خیلی دوستش داشتم.
الان میدونم و مطمئنم که خیلی دوستش داشتم.
رفت. بی که بگه خدانگهدارتون باشه و دری ببنده و قری بده و قمیشی باشه، رفت. بعدش من به صورت جهشی بزرگ شدم. سفت شدم، قوی شدم.
قبل از اینکه بره، من با یک داستان مزخرف خودکشی سروکار داشتم، که هنوز که هنوزه بنده به دست و پام. هنوز که هنوزه، نتوونستم بشینم برای کسی جزییات تعریف کنم، از تک تک اون روزهای لعنتی بگم، از قطرهی خون. از بالش بیمارستان... .نمیگم، میگذریم.
(اتفاق اجتماعی 84 رو که خب، یادمونه)
بعدش، لابد ذهنم نخواسته. لابد پس زدم، نمیدونم چی شده، که دیگه بزرگ نشدم.
سال 86 و 87 وقتی دوستان نزدیکم، تک تک از ایران رفتن، من فکر میکردم، با رفتن اونها هر بار، من یک بغل بزرگتر شدم، (معیار بزرگ شدن؟) ولی اشتباه میکردم. رفتن دوستان نزدیکم، فقط من رو از آدمها دور کرد، ولی رشدی نداشتم.
الان، توی این داستانی که خودم رو انداختم، هر بار، هر لحظهایی که برمیگردم، یهو یه صحنه یادم میاد، که اصلن مال این سالها نیست، مال سال 84اه. یعنی انگار این شش سال، هیچ نگذشته. فقط داستان تعریف شده. فقط صحنه ساختم. خاطره است. چیزی نبوده که بشه ازش پایه ساخت. لابد برای طبقهی بعدی.
(اینجاست که آدم به بیهنری فحش میده، بدجور. باید بشه، یه طوری، لای یک چیزی، رنگی، نقشی، طرحی، نوشتهایی، این تجربهی یگانهی مهاجرت رو جا داد. شاید اگه راهی برای خالی کردنم بلد بودم، این کلافهگی یک طوری رد میشد، لابد به چیز دیگهایی میرسید.)
حالا باز برگشته، بزرگ شدن رو عرض میکنم. یعنی اینطور فکر میکنم.
5 comments:
من خیلی دلم میخواد خفه شم حرف نزنم و دارم همه تلاشم رو میکنم :|
چرا خب؟ کلن وبلاگ برای خفه نشدنه. چی میخوای بگی، بگو.
قبل از اینکه دیر شه، جدی.
واقعا می فهمم چی می گی...
نه خب، خفه چون نمیخوام وبلاگ آدما رو با شخصیت واقعیشون قاطی کنم... خودم دوس ندارم!
چیزی که میخواستم بگم این بود که اون وسطا هم بزرگ شدهی، ولی نامحسوس. حالا تو این بزرگ شدنِ پررنگ الان یه ارجاعهایی بهش میبینی که هی میگی اوه2
کلا که گودلاک با این دیدِ بازی که داری
این اولین بار است اینجا می آم...اما باور کن این حرفها...انگار حرفهای دل من هست...تک تک حرفها...انگار کسی داره حرفهای من و می زنه...!!!
Post a Comment