خواب دیدم، من و یک سری آدم دیگه که می‌شناسم‌شون یه جایی مثل آزمایشگاه هستیم. از بین اونهمه آدم، فقط دخترخاله‌م یادمه. مریض بودیم. به من نمی‌گفتن بیماری‌م چیه. بسته بودن‌‌م به یه جایی. خیلی شل و ول و آروم. تا تکون می‌خوردم، بهم یه چیزی تزریق می‌کردن، که بعدش حس شناور بودن داشتم. و هم‌زمان یه آهنگ سنتی فارسی می‌شنیدم، که تا به حال و در دنیای واقعی نشنیده بودم، نشنیدم.
دخترخاله‌م هم مریض بود. هر نمی‌دونم چقدر یه بار، فرض نیم ساعت یه بار، 5 دقیقه یه بار، یه روز یه بار، یه تعداد مشخصی پلاکت خونی از دست می‌داد.
بیدار هم نمی‌شدم، هر چقدر زور می‌زدم، بحث و جدل که خوابی، بیدار شی خبری نیست. ولی باز بیدار نمی‌شدم. تا چند تزریق لعنتی.
اصلن باید یه لیبل درست کنم برای کابوس‌ها.
-----------
ماندانا

0 comments: