با تقریب خوبی، همهی آدمهای اطراف من تجربهی مهاجرت دوستان و آشنایانشون از سر گذروندن. معمولن عکس العمل آدمهای بازمانده این است که، خوش به حالش. خوش بخت شد دیگه. ایشالا که براش خوب باشه. و این جملهی تک خال ذهن من، "مهم اینه که اون خوش بخت میشه، منم خوشحالم براش." اینجای داستان و حرف که میرسید، ابروهای من جهشی تا مغز میکردن که واع! چه وارسته و خوش دوست. به خدا مردم یه مرحلهایی از عرفان رو دارن رد میکنن، که از من خیلی دوره. من اصلن همچین حسی نداشتم که به خاطر فلونی خوشالم. واسه خودش و خودم مهم نیستم که چه حسی دارم.
و فکر میکردم عجب آدم بدجنس و عنی استم، که نمیتوونم اینطور سرخوش و راحت بگم، واسه خودش خوشحالم. لابد حسودم. یا بخیلم، یا یه مرگیم هست. حتمن.
و گذشت.
رسیدم به امسال، سال 91. در این سال عزیز، عجیب غریب داغون له باقالی گلابی، چند تای دیگه رفتن. مثل همهی اونهای دیگهایی که رفتن، بدو بدو اوایل رفتنشون، در حال چت و معاشرت فیس بوکی و دنیای مجازی، اصرار به ادامهی دوستی و غیره بودیم. و بعد من آروم آروم فهمیدم که داستان اصلن جنس خراب من نیست. داستان حال خراب دوستان رفته است.
وقتی آدم رفته داره با رفتنش حال میکنه، وقتی خوشحاله، وقتی تمام مشکلاتش ربطی به "غربت" نداره و داستان صرفن زندگی جدیده و تلاش برای ساختنش. وقتی میبینی که جای این آدم اصلن ایران نبوده و "باید" میرفته و چقدر خوشه که رفته. اون وقت، تو هم آروم میشی. تو هم میری توی صف مهم اینه که اون خوشال باشه. تو هم جنس خوب، خوبخواهت همراه میشه و میبینی جنس غم فقط دلتنگیه. دلتنگی برای آدمی که پیش تو نیست، ولی جاش خوبه.
این فرق داره با دلتنگی و نگرانی و غیره برای آدمی که پیش تو نیست ولی جاش هم خوب نیست.
به سلامت دارش!
0 comments:
Post a Comment