در زندگی من روزهایی هستند، که هیچ آهنگی رو پذیرا نیستند. در این روزها من، خیلی تلاش کنم می‌توونم یک دونه nothing else matters گوش کنم و دیگر هیچ. امروز از اون روزهاست. از روزهایی که ناگهانی می‌بینی‌شون. ناگهانی می‌بینی که باید هوا خنک بود، باید راه می‌رفتی. تنها. فکر نمی‌کردی. اگر سرطان بچه‌مون برنگشته بود، می‌شد sms داد بریم بام؟ حتی فکرش هم آزار دهنده‌ست. الان بام براش کشنده‌س. هه. درست و دقیق تو روحت روزگار.
می‌رفتیم، حرف می‌زد فقط. و چون همیشه حرف می‌زنه مدام، آدم یاد می‌گیره، یادش می‌آد که چطور گوش نکنه. می‌رفتیم تا می‌رسیدیم به اون چند صندلی ته‌ش. می‌نشستیم. همه سیگار می‌کشیدن، من نه. من دستام رو می‌زدم زیر بغل‌م، همیشه اونجا شب سرد‌ه، فکر می‌کردم، اصلا می‌شه این خونه‌ها رو جمع کرد،‌ از اول چید. می‌شه خاموش کرد همه رو با یک فوتِ محکم. می‌شه پرید روشون از شدت بغل شده‌گی، بعد خندید به سئوالِ بچه‌مون
که، به چی فک می‌کنی طلا؟
طلا، نمیر.
ها، اون صندلی‌ها، مثل فیلمِ کوتاه می‌مونن. که اصلا و حتما همون‌جاست. همون که پسرِ نابینا، عاشق دخترِ ناشنوا شده بود. می‌شه آخه اصلا؟ چطوری ممکنه؟ رابطه‌یی، شروعی‌، دیدنی، شنیدنی، هیچی که نباشه، چطوری آخه؟ هان که نمی‌فهمم اصلا.
یعنی می‌خوام بگم، همش به خاطرِ‌ اینه که، اونهمه حرف که زده می‌شه بین دو تا آدم، اونهمه که شکسته بشه همه چیز، اونهمه که بشکنی چیزها رو، جایی برای... نمی‌مونه. اصلا.
من این رو (+) پس می‌گیرم. کامل. من نیستم.

0 comments: