کلمات جلوی چشمام می‌رقصن. نمی‌دونم چرا اما واقعا می‌رقصن. ذهنم متمرکز نیست. اصلا. انگار تمام تاب و توان ذهنی‌اِم رفته برای یک امتحان، برای یک روز. هنوز می‌توونم تمومِ اون مطالب را کلمه به کلمه برای خودم مرور کنم
چرا زمان جستجوی یک درخت دودویی می‌شه لگاریتمِ اِن؟؟؟ می‌دونم. من واقعا برای این لعنتی زحمت کشیدم. کسی که آزاد درس خوونده باشه و در دوران تحصیل هم خودش نفهمه که باید چه طور درس بخوونه که به دردش بخوره. نه برای کنکور. کلا. می‌دونه که چقدر سخته درس خووندن برای کنکورِ ارشد. همه چیز رو باید خودت یاد بگیری. حتی کلاس کنکور هم فایده‌ایی نداره. خودت فقط خودت. می‌توونم بگم نود درصد چیزایی که یاد گرفتم رو خودم فهمیدم. این کارِ سختی بود. غیرممکن نبود. اما سخت بود. تنها نکتهٔ خوبِ این کنکور برای من این بود که فهمیدم ذهن آدم چقدر جالب تربیت پذیر و رام شدنیه. می‌شه به هر چیزی عادتش داد. فقط علاقه می‌خواد، و البته پشتکار. دارم به وجود چیزی به نام استعداد شک می‌کنم
نمی‌دونم این فکر از کجا راهشو کج کرده و اومده سراغِ من، هر کاری آسونه و می‌شه انجامش داد. فقط باید آدم بخواد
یِکم فرانسه می‌دونم. وقتی کسی ازم می‌پ‍رسه، سخته؟؟؟ می‌گم همونقدر که انگلیسی. می‌گه آخه من شنیده بودم که سخت تره خیلی. و من می‌گم نه. سخت بودنش از این جهته که باید مثل هر زبانِ دیگه‌ایی لغت حفظ کنی. و گرنه زبان فرانسه هم مثل هر چیزه دیگه‌ایی که مخلوق بشر باشه آسوونه. و در اینجاست که ابروهای طرف مقابل می‌ره بالا و ناباورانه نگاه می‌کنه و می‌ره. ها ها ها! امان از آدما. اینا رو برای خودم می‌نویسم که همت کنم و شروع کنم یه کاری بکنم. نمی‌شه که اینجوری تا همیشه فقط فکر کنم که حالا چی؟؟؟ چی کار کنم؟؟؟
باید شروع کنم
نمی‌دونم چرا وقتی به کسی می‌گم من از اینکه توی دیکشنری دنبالِ معنی لغت بگردم، خوشم می‌آد، اینهمه تعجب می‌کنه. کیف می‌کنم واقعا. فکر کنم باید از زبان شروع کنم. انگلیسی و فرانسه با هم. به موازاتِ هم. می‌رم جلو. و بعد. کم کم که یخم آب شد، می‌رم سراغِ فنآوری اطلاعات. فعلا حوصلهٔ این فنآوری رو ندارم. بعدا. شاید بعد از اعلام نتایج

پی نوشت: به توصیهٔ این آقا دارم سور بُز رو می‌خوونم که فکر کنم تا پایانِ این سفر اجباری همراهِ خوبی باشه

نویسنده‌گان ایرانی و غیر ایرانی

به این زودی و راحتی "آنطرف خیابان" تمام شد. شاید به این دلیل که نویسنده‌گان ایرانی واقعا ساده می‌نویسند. اصلا لازم که جمله‌ایی رو دو بار خووند. لازم نیست بری عقب جمله رو دوباره بخوونی و فکر کنی که یعنی چی؟؟؟ شاید چون داستان‌هایی که اون‌ها می‌نویسن رو ما هم زندگی می‌کنیم و برامون بیگانه نیستن
تا به حال رمان‌های زیادی از نویسندگان غیر ایرانی خووندم که به خاطر تفاوت فرهنگی که داریم، خووندنشون خیلی بیشتر طول کشیده. غیر قابل لمس‌ترینشون داستان‌های میلان کوندرا بودن. دوستی عقیده داشت که برای درک کردن داستان‌های میلان کوندرا باید یه حسی رو توی زندگیت تجربه کرده باشی. نگفت چی. اما گفت باید چیزی رو زندگی کرده باشی. بعد از کتاب‌های کوندرا، رمانی که در اون بیشتر از همه برای من این تفاوت فرهنگی نمود داشت عقاید یک دلقک بود. من هیچ نمی‌دونستم که اختلافات بین پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها این همه در زندگیشون تاثیر داره و عمیقه. با وجود اینکه به شدت این رمان رو دوست داشتم و دارم. اما فکر می‌کنم قطعا این رمان برای کسی که فرهنگ آلمانی رو زندگی کرده باشه جذابیت خیلی بیشتری داره. بعد از اینها، خداحافظ گری کوپر بود که اصلا درک همچون فضایی برام ممکن نبود و لمسش نمی‌کردم. هر چند که در پایان خیلی خوشم اومد از این داستان هم مثلِ، زندگی در پیش رو. که کاملا برام قابل لمس بود. یا... یا... مثلا، همین دوستم، آقای جی دی سلینجر. ناتور دشت، فکر می‌کنم یک یا دو روز طول کشید که تمووم بشه. اما بقیهٔ کتاب‌هایی که خووندم ازشون خیلی بیشتر. خیلی. اونهم باز چون اشاراتی داشت که مخصوصِ فرهنگ آمریکایی بود
این نویسنده است که تصمیم می‌گیره نوشته‌اش رو همه حس کنن یا عدهٔ خاصی
من نمی‌دونم اینکه رمان‌ها یا داستان‌های کوتاه ایرانی اینقدر زود خوونده می‌شن به دلیل اینِ که من فرهنگشون رو می‌فهمم یا اینکه واقعا ساده می‌نویسن
مثلا نوشته‌های خانوم گلی ترقی رو من در روزهای نزدیک کنکور می‌خووندم. چون هیچ فکر کردنی نمی‌خواست. و برای چندمین بار برام جذاب بود
البته من از نویسنده‌گان ایرانی هم نوشته‌هایی رو خووندم که جدا نیاز داشتن به فکر کردن و موقع خووندن به غیر از چشم ذهن آدم رو هم به کار می‌گرفتن. مثلا کلیدر. نه خودِ داستان. اما نوع نوشتن اینقدر برام جذاب و تازه بود که صفحه صفحه شو رو مزه مزه می‌کردم. و مدت‌ها طول کشید که تمووم بشه. آقای دولت آبادی، یکی از نویسندگان مورد علاقهٔ من هستند. به خاطر پرداختن به جزئیاتی که آدم وقتی می‌خونه، احساس می‌کنه داره فیلم می‌بینه. مثلا صحنه زد و خوردی که در جای خالیِ سلوچ بود. و یا این اواخر شرق بنفشهٔ آقای شهریار مندنی پور. به خاطر نثر سخت و در عین حال جذابی که داشت، خیلی طول کشید. به هر حال تفاوت خیلی زیادی وجود داره بین نویسنده ایرانی و غیر ایرانی
البته من فقط یک خواننده هستم. و تفاوت فاحشی وجود داره بین نظر من و نظر یک متخصص. این فقط نظر یک خوانندهٔ کتاب دوست هست. همین وبس
آقای حقیقت در قسمت خواندنی وبلاگشون جملهٔ جالبی رو گذاشتن

There is a great deal of difference between an eager man who wants to read a book and a tired man who wants a book to read.
G.K. Chesterton

این درخت گیلاسِ لعنتی

پشت پنجرهٔ اتاقم یه درخت گیلاس هست. هر سال همین موقع‌ها شکوفه‌هاش خود نمایی می‌کنن. و خدا می‌دونه که چقدر زیباست. چهار عید گذشته من مثل آدم‌های خواب فکر می‌کردم که تو روزی که بیای حتما این درخت شکوفه داره و تو ایستادی پشتش و دستات توی جیب شلوراتن و داری لبخند می‌زنی از اون خنده‌هایی که فقط من می‌شناسم
هر سال اولین باد تندی که میومد این شکوفه‌ها پر پر می‌شدن و سفر می‌کردن شاید سمت تو. و من هرسال نگران باد بودم نمی‌خواستم بیاد. اما میومد و من به خودم می‌گفتم که خب امسال هم نمیاد شاید سال دیگه. اما امسال دلم می‌خواد زودتر باد شروع کنه به وزیدن. دیشب هوا اینجا کمی ابری بود و بارون هم اومد اما باد نه نیومد. صبح که بیدار شدم شکوفه‌های لعنتی چاق و چله تر از قبل وایساده بودن جلوم. آخه این درخت گیلاس احمق درست روبروی اتاقِ منه. و من هر روز صبح اولین چیزی که می‌بینم اونه. پدرم این درخت رو خیلی دوست داره. اما من دلم می‌خواد یه تبر گیر بیارم و قطعش کنم تا خیالم راحت بشه که نمیای هیچ وقت. دیگه هیچ وقت منتظرت نباشم
یادته تو می‌گفتی من این درد هجران رو دوست دارم، من به دوستم می‌گفتم که نمی‌فهمم چرا وقتی من اینهمه اونو دوست دارم اونم اینهمه منو پس این دور بودن چه معنایی داره. می‌پرسیدم آخه خدا چه فکری داره می‌کنه و اون جواب می‌داد خب شاید نفر سومی باشه که دلش بخواد تو اینجا بموونی. خودش رو می‌گفت. و من یادم میومد که نباید با اون راجع به تو حرف بزنم. چون عاشق بود. عاشقِ من. خدا هر دوتون رو بیشتر از من دوست داشت انگار. تو مووندی و خاطرهٔ یه عشق و یه فداکاری بزرگ از نظر خودت. اونم خیالش راحتِ که من اینجام. حالا مهم نیست چه جوری. و من مووندم و حسرت یه نگاهِ تو. کاش این درخت بمیره برای همیشه. کاش من خوب بشم زودتر

بدون عنوان

لا‌به‌لای کتاب‌های پدرم یک کتاب قدیمی پیدا کردم به نام" بحث و نقدی دربارهٔ ده رمان بزرگ جهان" نوشتهٔ سامرست موام. ترجمهٔ کاوه دهگان. فرصت نکردم بخوونم هنوز، اما از مقدمه‌اش اینطور بر میاد که از نظر سامرست موام این ده رمان عبارتند از
Tom Jones
Pride and Prejudice
The red and The black
Old man Goriot
David Copperfield
Wuthering Heights
Madame Bovary
Moby Dick
War and Peace
The brothers Karamazov

و از این بین بنده فقط غرور و تعصب رو خووندم. یه وقتا فکر می‌کنم این تنها مایهٔ مباهات من درست نیست. و من حتی در کتاب، یا بهتره بگم رمان، خووندن هم هیچی نیستم. بعد از به اتمام رسووندن تیر‌های سقفِ جی دی سلینجر نتوونستم هیچ کتابی رو شروع کنم. در حالیکه یک ردیف کتاب نخوونده دارم منتظر. ‌از بین اینها شما کدوم رو پیشنهاد می‌کنین:

خاکی و آسمانی
کوری
قمارباز
چنین گفت زرتشت
آبی ماوراء بحار
یک مرد
زوربای یونانی
سور بُز
بادبادک باز
اتاقی از آن خود
گاو خونی
آنطرف خیابان
هدایت و هراس او از مرگ
تمرین نیروی حال
بیگانه
از طرف او
و... این یکی برای خودم عجیبه اما هیچ‌وقت نتوونستم تمومش کنم. همیشه نصفه موونده. بوف کور
حتی یکیشون رو هم انگار دلم نمی‌خواد بخوونم. دلم می‌خواد باز برم کتاب بخرم. این بار شهر کتاب نیاوران.
یک عدد وبلاگ یافتم از توی وبلاگ خورشید خانووم. که اگه از درددل‌هاش بگذریم (که خب این قسمت‌ها حتما برای نویسنده و آدم‌هایی که می‌شناسنش خیلی جذاب‌تر هستند تا برای منی که نمی‌شناسمشون) می‌شه مطالب خوبی راجع به رمان و شعر پیداکرد. خودم خوشم اومد و کل آرشیو رو خووندم. اینم آدرسش

پ.ن:هستی خانوومِ نامحترم اینجوری و هیچ جوری تو هیچی نمی‌شی. به من چه که تو حال نداری. من می‌خوام زندگی کنم

Three colours-blue

If I can talk like angel
And I have no love
I will be a copper ringing
If I can prophesy
And if I have no love
I will be nothing
Love is patient
Love is kind
It bears all things
And knows everything
Love never ends
Prophecy - gone
If languages - silent
Knowledge - nothing
Prophecy - gone
Languages - silent
And only stays
Faith hope and love
But the biggest one from this three
Is Love

عید یعنی چی

شما می‌دونستین عید یعنی چی؟؟؟ من که نمی‌دونستم. یه آقا پسر گلی اینجا می‌دونسته...بخونین

رفتن یا نمووندن

به رفتن فکر می‌کنم. یا بهتر بگم به نمووندن. اما وقتی اینو می‌خوونم و اینو می‌ترسم راستش. خودم فکر می‌کنم تورنتو به خاطر اقوام. خانووم همراه می‌گه ونکوور به خاطر هوا. و من فکر می‌کنم تهران. نه، باید برم. و گرنه تا آخر دنیا آویزونم به خاطراتم.نمی‌دوووووووووونم. می‌ترسم.بین خودمون بمونه. من می‌ترسم

نوروز مبارک

دلم ‌می‌خواهد فقط به نوروز فکر کنم. به روزِ نو، روزیه نو. سالِ نو بهارِ نو. زمینِ نو. و شاید سرزمینِ نو. اما نمی‌ذاره. خبرنگار مثلا برنامهٔ مثلا جنجالی هشت و نیم ازش می‌پرسه که شما عیدی می‌دین. اشتباه بزرگش رو مرتکب می‌شه و بعد می‌گه بله. می‌‍‌پرسه اول به کی؟ و چی؟ می‌گه خودمو به ملت ایران. نه نمی‌ذاره. فقط باعث می‌شه من یه عیدی رو یادم بیاد. سال‌ها پیش اون موقع که کِیف می‌کردیم نریم مدرسه و درس‌هامون رو از تلویزیون یاد بگیریم. من عروسکی رو پشت ویترینی دیده بودم. و دلم رفته بود و خواسته بودمش. و یادمه عیدی گرفتم این خواستنی رو. و بغلم بود و یادمه برای خرید میوه روز نشستن‌مون رفته بودیم میدون. غروب بود. داشتم در عقب پیکان فیروزه‌ایی مون رو می‌بستم که یه دفعه بابا گفت بالا رو و آسمون رو دیدم که یه چیزی درخشان و سریع داشت آسمون رو طی می‌کرد. انگار کن تکه‌ایی از خورشید. نابود گر. و بعد صدایی مهیب و ترس و سئوال همیشگی: کجا رو زد؟؟؟ این رو از عید یادم موونده*. سایر خاطراتم توی عید نیستن. فکر می‌کنم هر چقدر هم من اون روزها ترسیده باشم نفهمیدم که پدر مادرم چی کشیدن. حالا نه استاد! من یکی نیستم. دیگه دلم نمی‌خواد، اصلا دلم نمی‌خواد اون روزها برگردن. دلم نمی‌خواد خاطرات فرزندان این دوره پر بشه از ترس. پناهگاه. نگران بودن برای همه و همه. فهمیدن معنای مرگ. استاد! ولمون کن. می‌شه لطفا؟؟؟ می‌دونی قبل از انرژی هسته‌ایی که حق مسلم ماست، زندگی حق مسلم ماست، خیال راحت حق مسلم ماست، شادی حق مسلم ماست، روز نو، نوروز، حق مسلم ماست. بهار حق مسلم ماست. بوی درختای جوون و سبز حق مسلم ماست، صدای پرنده‌های مست حق مسلم ماست، نه دود و باروت و خون و ترس، ترس، ترس. چشمامو می‌بندم و یادم می‌ره اتفاقی رو که افتاده و از صمیم قلبم برای همه کسانی که دوستشون دارم، دوستم دارن، ازشون بدم میاد،ازمن بدشون میاد،می‌‌شناسمشون،نمی‌شناسمشون آرزوی سال سبز و خوش می‌کنم
و جرأ ت می‌کنم بگم: نوروز مبارک

* می‌دونم که ما بچه‌های تهران چیزی از ترسِ جنگ نمی‌دونیم

کتابخانهٔ ملی ایران شماره اول

rوقتی دربارهٔ خالی بودن کتابخانهٔ ملی نوشتم فکر کردم بد نیست کمی اطلاعات دربارهٔ کتابخانه بنویسم
این آدرس وب سایت کتابخانه است. در ضمن در روزهای نوروز از دوم فروردین کتابخانه از ساعت هشت صبح تا شش بعد ازظهر باز است. بشتابید
کتابخانه‌ٔ ملی ایران

تاریخچه

در سال 1290 ش. برای نخستین بار تشکیل سازمان کتابخانه‌ٔ ملی قانونمند شد.
نظامنامه داخلی در سال 1302 ش. در 27 ماده و 1 تبصره به تصویب رسید. دایره کتابخانهٔ ملی و شعبه اطلاعات و کتابخانهٔ ملی در تشکیلات اداره انطباعات وزارت معارف و اوقاف در بهمن 1312 ش. گنجانده شد.
این کتابخانه تا سال 1316 ش. که رسما کتابخانهٔ ملی نامیده شد بارها تغییر نام داد: کتابخانهٔ دارالفنون، کتابخانهٔ معارف، کتابخانهٔ ملی فرهنگ، کتابخانهٔ فردوسی، کتابخانهٔ ملی تهران و غیره. درآن تاریخ، این مؤسسه، اداره‌ایی از ادارات سازمان باستان شناسی محسوب می‌گردید
کتابخانه که تا سال 1343ش. تابع وزارت فرهنگ بود، از این سال تحت نظارت اداره کل کتابخانه‌ها (واحدی از واحدهای وزارت فرهنگ و هنر) درآمد و از سال 1353 واحد مستقلی در وزارت فرهنگ و هنر شد. پس از انقلاب اسلامی، طی مصوبهٔ سال 1358 شورای انقلاب، کتابخانهٔ پهلوی سابق به کتابخانهٔ ملی انتقال یافت و کتابخانهٔ ملی به وزارت فرهنگ و آموزش عالی ملحق شد
در سال 1362 مرکز خدمات کتابداری (ازواحدهای وزارت فرهنگ و آموزش عالی) در این کتابخانه ادغام شد و سرانجام، در سال 1369 با تصویب مجلس شورای اسلامی، این کتابخانه به عنوان یک سازمان مستقل زیر نظر مستقیم ریاست جمهوری قرار گرفت. در سال 1378 سازمان مدارک فرهنگی انقلاب اسلامی، از وزارت فرهنگ منفک شد و به کتاخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران پیوست. و بالاخره در سال 1381 با مصوبهٔ شوارای عالی اداری و ادغام با سازمان اسناد ملی ایران نام آن به «سازمان اسناد و کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران» تغییر یافت. فعالیت‌های تخصصی «سازمان اسناد و کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران» به وسیلهٔ دو معاونت کتابخانهٔ ملی و اسناد ملی انجام می‌گردد


وظایف
گردآوری
تمامی آثار مکتوب و غیر مکتوب منتشر شده در داخل کشور
آثار منتشر شده در خارج از ایران در حوزهٔ مطا‌لعا‌ت ایرانی و اسلامی به زبان‌های غیر ایرانی، و کلیه آثار چاپ شده به زبان فارسی
منابع و مراجع معتبر در موضوعات گوناگون

سازماندهی
اشاعهٔ اطلاعات
پژوهش
آموزش

مجموعه‌ها
کتاب‌های چاپی
نسخه‌های خطی و نادر
نشریات ادواری
منابع غیر کتابی

ساختمان‌ها
ساختمان اصلی: با زیر بنای 97000 متر مربع واقع در زمین‌های عباس‌آباد، میان بزرگراه‌های شهید حقانی و همت
ساختمان شمارهٔ دو: همان بنای قدیمی کتابخانهٔ ملی است که در خیابان سی تیر در تهران واقع شده است

منبع: کتاب کتابخانهٔ ملی جمهوری اسلامی ایران. چاپ سال 1383 ش

هولدن دیوانه نیست

به این نکته توجه کنید
یکی از جالب‌ترین داستان‌های مربوط به سلینجر به زمانی برمی‌گردد که نسخهٔ تمام شدهٔ ناطور دشت را به ناشری داده بود. کتاب را پذیرفتند، قرارداد امضا شد، و سلینجر رفت تا با ویراستار کتابش حرف بزند. چند وقت بعد به نمایندهٔ خود زنگ زد و در حالی که داشت گریه‌اش می‌گرفت اصرار کرد که کتاب را از آن ناشر پس بگیرند. نماینده دلیلش را می‌پرسید، و سلینجر اصرار می‌کرد که دلش اینطور می‌خواهد. پس از پافشاری زیاد نماینده،‌ سلینجر بالاخره توضیح می‌دهد که اصلا نمی‌تواند با ویراستارش کنار بیاید. «چرا؟» و سلینجر جواب داد: «مردک فکر می‌کند هولدن دیوانه است.» به نقل از تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار. ترجمهٔ امید نیک فرجام. انتشارات ققنوس چاپ سوم. صفحهٔ 204 .مؤخرهٔ کتاب
من چندین بار موقعهٔ خووندن کتاب مجبور شده بودم کتاب رو ببندم قدم بزنم، تا بتوونم با این شخصیت عجیب و غریب کنار بیام و حتما هم فکر می‌کردم دیوانه است
البته تا جایی که من فهمیدم آخر کتاب اینطور نتیجه گیری می‌شه که هولدن داشته این خاطرات رو در یک تیمارستان می‌نوشته. هر چند تعیین اینکه چه کسی دیوانه است، با معیار‌های مشخص می‌شه که شاید درست نباشند....شاید
افزودنی: فکر می‌کنم تنها چیزهایی که این روزها هنوز می‌‌تونن شگفت زده‌ام بکنن.، فیلم خوب و یا کتاب خووبه. و این یعنی بیشتر سر خوردن به سمت انزوا. آدم‌ها مدتیه که اصلا این کار رو نمی‌تونن بکنن. انگار همه رو از حفظم

اتاق تکوونی

اتاقم کلا بعد از سه روز جمع شد. امسال کولاک کردم. کتاب‌هایی که یازده، دوازده سال بود نگه داشته بودم و به دردم نمی‌خوردن رو ریختم دور بدون هیچ شکی. و بعد هم یک سری یادگاری‌هایی که سالها نگه داشته بودم و اصلا ارزش نگهداری رو نداشتن
حالا کتابخوونه بیچورم یکم داره نفس می‌کشه. دلم می‌خواد کاملا روشن به سال جدید نگاه کنم. دلم می‌خواد روش زندگیمو عوض کنم. تکراری شدم. انگار خیلی وقته که همینم. کاش بتوونم. دیروز یک عدد پرنده لطف کرد و بنده رو مزین کرد. تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود. اونم با یک نشونه گیریه عالی. مستقیم روی پیشونیم حتی یه ذره هم روسریم کثیف نشد. مادرم می‌گه این نشونه خوبیه. و من که الان مشتاق خر شدن اینجوریم قبول می‌کنم که این نشونه خوبیه

دلتنگی

می‌دونم...خوب می‌دونم که توی این مدت 7 ماه خیلی روزها به این فکر کردم که شانس اوردم. به اینکه حتما صلاح من در این بوده. می‌دونم که خیلی وقتا به این نتیجه رسیدم که با این حرفش و اون حرفش مخالفم و آزارم می‌دادن اگه با هم بودیم. اما هنوز بیشتر از هر کسی دوسش دارم. نمی‌توونم خودمو گول بزنم. اصلا عشق لعنتیش کمرنگ نشده. کی گفته خوونه تکوونی رسم خوبیه. به درد نمی‌خوره. مزخرفه. چه فایده داره وقتی تمام یادگاری‌ها رو می‌بینی و داغ دلت تازه می‌شه. چه فایده داره وقتی اونقدر به هق هق می‌افتی که دیگه نمی‌توونی هیچ کاری مطلقا هیچ کاری بکنی. کاش این کارو نمی‌کردم. انگار دوباره خووندن خاطراتم کافی نبود که الان عکساشو باز کردم و دیدمش باز. می‌دونم که این روزا اونم به من فکر می‌کنه. نزدیک نوروز کلی با هم خوش بودیم. نمی‌توونه به من فکر نکنه. نمی‌شه حالا که اینجوریه حداقل خوابش ببینم؟ به جای این کابوسایی که شدن همنشین هرشبم. کاش خواب آسمونم می‌دیدم. اگه قرار نیست حتی خوابشو ببینم، پس چرا نمی‌توونم فراموشش کنم؟؟؟ چرا دست از سرم بر نمی‌داره؟؟؟ چرا کامل نمی‌ذاره بره؟؟؟ این نصفه نیمه رفتنش زجرآوره. من تمام سعی خودمو کردم. هر کاری که فکر می‌کردم ممکنه کمی فقط کمی به زندگی برگردونه و کمکم کنه که فراموشش کنم. اما نشد. نمی‌خواد بشه انگار. خسته شدم. روحم اصلا با هم راه نمی‌آد. نمی‌خواد آروم بگیره. نمی‌خواد آروم بگیرم
How I needed you
How I grieve now you're gone
In my dreams I see you
I awake so alone
I know you didn't want to leave
Your heart yearned to stay
But the strength I always loved in you
Finally gave way
Somehow I knew you would leave me this way
Somehow I knew you could never stay
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
And I grieve
In my dreams I can see you
I can tell you how I feel
In my dreams I can hold you
And it feels so real
I still feel the pain
I still feel your love
I still feel the pain
I still feel your love
Somehow I knew you could never, never stay
And somehow I knew you would leave me
And in the early morning light
After a silent peaceful night
You took my heart away
I wished, I wished you could have stayed

و باز هم جی.دی.سالینجر

دو هفته‌ایی می‌شه که تیر‌های سقف رو دارم می‌خوونم. و این برای من یعنی خیلی کند. اما سبک نوشتن به خصوص سیمور پیش‌گفتار عجیبه. نمی‌دونم انگار من خیلی بیگانه‌ام با این فرهنگ. هرچند هنوز برای قضاوت خیلی زوده. کتب خوبیه اما خب کند پیش می‌ره...امیدوارم زودتر تموم شه... من یه وقتایی خیلی صبور نیستم و خب... فکر کنم مبهوت این نویسنده شدم
فکر کردم همه کتابامو میریزم وسط از بینش یه سری رو می ریزم دور و بعد مرتب می کنمشون. اما وقتی ریختم وسط و با یه تپه مخوف مواجه شدم. یه ترانه ی قدیمی در ذهنم طنین انداز شد. بچه که بودیم. پت و مت.

چهار سال گذشته همه خوونه تکوونیها رو با این امید انجام می دادم که آسمون امسال میاد. اما امسال، خب دست و دلم به کار نمی ره

تازه می فهمم که اگه سرم گرم باشه کاری به کار اینترنت ندارم. و این خیلی بهتره

یه برجی هست در شمال شهر تهران.
واحدهای این برج از 600 متر هستن تا 1500 متر. متری 6 میلیون. یعنی حداقل قیمت 3600000000خووبه ها!!! و خوب تر از اون اینه که از واحدهای این برج فقط 3 عدد باقی مانده اند. کجایند مردان بی ادعا

Crash

یا ما همه انسانیم
Crash
رو قبل از اینکه بفهمم برنده اسکار شده دیدم. و در نیتجه پیش زمینه ذهنی راجع بهش نداشتم.
فیلم در لس آنجلس اتفاق میافته و کلا درباره تبعیض نژادی صحبت می‌کنه.
سیاه پوست‌ها، آسیایی‌ها و مکزیکی‌ها. بعد از تمووم شدن این فیلم به این نتیجه می‌رسین که همه حق دارن.
سیاه پوست‌ها بیشتر از همه در این فیلم به عنوان قربانیان نژاد پرستی مطرح می‌شن. مثلا صحنه‌ایی که یک پلیس سفیدپوست به زن یک مرد موفق سیاه تجاوز می‌کنه (موفق بودن مرد رو با اعلام اینکه دارن از مراسم اهدا جوایز برمی‌گردن متوجه می‌شیم. مرد سیاه پوست انگار می‌خواد به این طریق بگه که من برتر از سایر سیاه پوست‌ها هستم، بنابراین نباید با ما کاری داشته باشین)
و در عین حال فردای روزی که به این زن تجاوز می‌شه، متوجه می‌شیم که این پلیس سفید خودش (یا بهتره بگم پدرش) قربانی قوانینی است که ظاهرا به نفع سیاهان تصویب شده‌اند. و برخورد نادرست کارمند سیاه پوست بیمه به ما این فکر رو القا می‌کنه که این پلیس هم حق داره. به ویژه بعد از اینکه در صحنه بعد می‌بینیم که به نجات جان زنی می‌ره که شب قبلش بهش تجاوز کرده بوده. و همین زن در آغوش اون گریه می‌کنه. این یکی از صحنه‌های خوبه فیلمه. چهره مبهوت مرد پلیس که انگار خودش هم باور نمی‌کنه که چه کار کرده
از طرف دیگه پلیس سفید هکار این مرد که از نژاد پرست بودن اون بیزاره و تقاضای تنها کار کردن رو می‌کنه، در شرایطی که بیهوده می‌ترسه و به خاطره تصور غلطی که از سیاه پوست‌ها در ذهن داشته یک پسر سیاه رو می‌کشه
اواخر فیلم می‌بینیم که پسره کشته شده برادر کارآگاهی است که در یک پرونده باید منکر فاسد بودن یک کارآگاه سیاه بشه، فقط برای اینکه کمک تبلیغاتی باشه برای یک کاندیدای پست دادستانی (امیدوارم که اینجا رو درست گفته باشم) و در عین حال می‌بینیم که همسر این آقای دادستان، با وجود ترس شدیدی که از غریبه‌ها،‌رنگین پوست‌ها، داشته. به خدمتکار مکزیکی خودش می‌گه تو بهترین دوستِ منی
و اما خانواده ایرانی که در فیلم مطرح شدن
اولین جایی که ما با این خانواده آشنا می‌شیم داخل یک مغازه اسلحه فروشیه. پدر خانواده می‌خواد یک اسلحه بخره تا از خانواده‌اش دفاع کنه (بعدا می‌فهمیم در برابر نژاد پرستانی که این خانوده رو با عرب‌ها اشتباه می‌گیرن. و اینجاست که رگ غیرت من به شدت کلفت می‌شه) انگلیسی بلد نیست، و به خاطر همین دخترش به جای اون صحبت می‌کنه و حرفهای فروشنده رو ترجمه می‌کنه. اصلا نمی‌شه برای این خانواده ایرانی دل سوزوند چون... آقایی که مهاجرت می‌کنی بیا و زبان کشور میزبان رو یاد بگیر! این مرد ایرانی دو جا از زبون نفهمی خودش ضربه می‌خوره. یکی وقتی که مرد تعمیر کار می‌گه من قفل رو عوض کردم و اون مدام این رو با تعمیر قفل اشتباه می‌گیره. و یک بار هم جایی که باید قوانین مربوط به بیمه رو می‌خوونده و نخوونده
صحنه آخر فیلم می‌بینیم که زن سیاه پوست کارمند بیمه وقتی با یک آسیایی تصادف می‌کنه از ماشین پیاده می‌شه و می‌گه اگه امریکایی بلد نیستی با من صحبت نکن. و این در حالیه که خودش در اقلیتِ
یه هر حال در انتهای فیلم به این نتیجه می‌رسیم که آدما هیچ کدوم مقصر نیستن. بلکه مشکل سیستم اشتباهی است که اینهمه فرهنگ متفاوت رو به اشتباه کنار هم جمع کرده
ضمنا من فکر می‌کنم ترجمه این فیلم با نام تصادف کار درست نیست
‌‌crash
معانی متفاوتی داره. یکی از اونها تصادف چندین وسیله با همِ. اما معنی دیگری که به نظرم مناسب‌تره، اینه
Crash: a sudden, unexpected failing of a computer or computer system
درسته که این فیلم راجع به سیستم کامپیوتری نبود و این شکست هم ناگهانی نبود. اما شکست یک سیستم رو نشون می‌داد.

آیین ایرانی

چهارشنبه سوری
دیروز، فرهنگسرای بانو، مراسمی برای چهارشنبه سوری داشت. اسم این آیین را قبلا شنیده بودم. اما اصلا نمی‌دونستم علتشون چیه. می‌نویسم شاید برای شما هم جالب باشن.
پریدن از روی آتش
زمانی در کشور ما، آتش مقدس بوده، و پاک. به همین دلیل مردم باور داشتند که با پریدن از روی آتش، ناپاکی‌ها و شاید بیماری‌هاشون به کمک آتش از بین می‌ره.
موقع پریدن از روی آتش می‌خووندن

ای آتش فروزان
با نام پاک یزدان
زردی من از تو
سرخی تو از من

به امید اینکه شادابی و نشاط رو از آتش بگیرن

قاشق زنی
رسم بوده که مردم، به ویژه آقایون، چادر سر می‌کردن و قاشق و بشقاب (یا کاسه) دست می‌گرفتن و خوونه مردم می‌رفتن و در می‌زدن و اونها ظرفشون رو با خوراکی پر می‌کردن. و بعد خوراکی‌های جمع آوری شده رو در بین نیازمندان تقسیم می‌کردن.
علت سر کردن چادر هم، ناشناس باقی مووندن بوده.

فال گوش
آخر شب، مردمی که حاجتی داشتن و چیزی رو از خدا می‌خواستن، به ویژه دختران دم بخت، پنهان از بقیه توی کوچه می‌رفتن و به حرفهای مردم گوش می‌دادن. یا به اصطلاح فال گوش وایمیسادن. اگر این حرفها مثبت و خوب بود، اینطور نتیجه گیری می‌کردن که به حاجتشون می‌رسن. در غیر اینصورت... .

کوزه شکستن
این اون رسمیه که نهایتا مننجر به تولید سر و صدا می‌شده. البته نه به شدتی که این روزها در کوچه و خیابون می‌شنویم.
در ازمنه اسبقه. مردم یخچال و اینجور چیزا رو که نداشتن. در تنیجه آب رو در کوزه نگهداری می‌کردن. به تدریج، و با توجه به آلوده بودن آب در زمانهای قدیم. ته کوزه لجن جمع می‌شده. مردم کمی از خاکستر باقی موونده از آتش‌های این روز رو داخل کوزه‌هاشون می‌ریختن و بالا پشتِ بوم می‌رفتن و دعا می‌خووندن که: الهی با این کوزه بلاها و بیماری‌های این خوونه رو بیرون کن (البته نفهمیدم چرا خاکستر می‌ریختن) این بود آنچه که من از چهارشنبه سوری فهمیدم. اگه شما هم چیزی می‌دونین بیفزایید

یادداشت علی قدیمی هم جالبِ. البته بهتره که در روزنامه بخوونین

پی نوشت: من بعد از دیدن اینجا افسردگی نوشتاری-نقادی گرفتم. من رو چه به نوشتن دربارهٔ کتاب. ای آقا ما هنوز اندر خم یک کوچه هم نیستیم

هم‌نام

می‌خواستم از 1984 شروع کنم. کتابی که بعد از یک وقفهٔ به نسبت طولانی من رو به دنیای کتاب خووندن باز گردوند. اما امروز با یکی از دوستان کتاب خوونم صحبت کردم. و وقتی ازش پرسیدم خب کتاب چی می‌خوونی؟ چندتا کتاب رو نام برد و در آخر اضافه کرد که "توی این مدت تنها کتابی که خووندم و خوشم اومده "هم‌نام" بوده، و به هر کسی که توصیه کردم هم خوشش اومده." به همین دلیل بر آن شدم، که دربارهٔ هم‌نام بنویسم.
با هم‌نام از طریق وبلاگ سابق آقای پدرام رضایی زاده آشنا شدم. یادم میاد که در یکی از پست‌های اون وبلاگ اشاره‌ایی کرده بودن به مصاحبهٔ تلفنی که ایشون و آقای حقیقت با نویسنده کتاب "جامپا لیری" داشتند. و از اونجا با وبلاگ آقای حقیقت آشنا شدم و در نهایت از نمایشگاه کتاب امسال هم‌نام و مترجم دردها رو تهیه کردم.
داستان این کتاب خیلی رونه. خیلی. در سرتا سر کتاب هیچ اتفاق خاصی رخ نمی‌ده. تنها حادثه خاصی که می‌شه ازش نام برد، حادثهٔ قطاره. که اونهم به شکل زیرکانه‌ایی فلش بک می‌خوره. و در زمانی که داستان جریان داره نیست.
زندگی خیلی معمولی یک خانواده مهاجر هندی
خیلی معمولی
چیزی که شاید برای هر مهاجری، که خب کم هم نیستن، اتفاق می‌افته
دربارهٔ تضاد بین فرهنگها خیلی راحت صحبت می‌شه. تضاد بین فرهنگ نو و تازه پای امریکایی با فرهنگ قدیمی و کهنسال هندی در این کتاب به شکل تضاد بین رفتاری‌های دو نسل خودش رو نشون می‌ده
این دو موضوع رو می‌شد جدا مطرح کرد. تضاد بین دو نسل و دو فرهنگ. اما در این کتاب این دو به شکل خیلی آرومی کنار هم قرار می‌گیرن
در تمام مدتی که کتاب رو می‌خوونین هیچ چیز آزارتون نمی‌ده. حتی تلخ‌ترین اتفاق، مرگ پدر خانواده، خیلی نرم و لطیف و عادی مطرح می‌شه. جوری که شما به عنوان خواننده علاوه بر اینکه متاثر می‌شین، خیلی راحت مرگ رو می‌پذیرین
سبک نوشتن داستان هم متفاوت و جدیده. جمله بندیها شکل خاص خودشون رو دارن
مثلا
گوگول حالا ساکن نیویورک است. اول تابستان درسش تمام شده و از کلمبیا مدرک معماری گرفته. از آن به بعد هم در یک شرکت معماری در مرکز شهر، که اسمش به اجرای پروژه‌های بزرگ دررفته، کار می‌کند.

هم‌نام. فصل 6. صفحه 161.نشر ماهی.چاپ اول

لمس کردن این تفاوت به نظرم به خاطر ترجمهٔ روان کتابِ. هر چقدر نویسنده توانا باشه. مترجم می‌توونه راحت کارشو خراب کنه. که خب در هم‌نام شما توانایی مترجم رو حس می‌کنین. مثلا جایی در متن کتاب از کلمه هرزنامه تبلیغاتی استفاده می‌شه، (متاسفانه یادم نیست کجا) که باز راحت پذیرفته می‌شه بدون اینکه حس کنین مترجم می‌خواد به زور یک کلمه فارسی رو به شما تحمیل کنه
دیروز برای خرید کتاب به کتاب فروشی هاشمی در میدان ولیعصر رفتم. قصدم خرید هم‌‌نام برای دوستی بود. از آقای فروشنده سراغ کتاب رو گرفتم و ایشون هم یک عدد هم‌نام به من دادن با ترجمه‌ایی متفاوت. دیگه انقدر کتاب خووندم که بتونم از نوع چاپ و صفحه بندی بفهمم مترجم چقدر تبحر داره و به کارش چقدر اهمیت می‌ده. وقتی سراغ ترجمه آقای حقیقت رو گرفتم، شنیدم که تمووم شده. و در شهر کتاب حافظ هم چاپ دوم کتاب رو دیدم. باید تبریک و خسته نباید گفت به ترجمه‌ایی که با استقبال روبرو شده

پی نوشت: دارم خودم ایرادهای نوشتنم رو پیدا می‌کنم. اولیش اینه که کل متن یک دست نیست. یه جاهایی شکسته می‌نویسم و یه جاهایی نه. این ایرادیه که سعی در برطرف کردنش دارم

کتابخانهء خالی ملی ایران

بنده به هر کسی که اینجا رو می‌خوونه، و یک عدد مدرک بالاتر از دیپلم داره، و یا دانشجو می‌باشد و می‌تواند یک عدد مجوز پژوهش بگیرد از دانشگاهش توصیه می‌کنم، تمنا می‌کنم، خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم، که خانووم‌ها، آقایان، حَیف ست. این کتابخانه ملی ایران حَیف ست به جان عزیز خودم. امکانات خیلی خوبی داره. در مقایسه با جاهاییکه من دیدم کتابخوونه خووبیه. چه کتابایی، چه مراجعی... هر جور که بخواین. در ضمن اینترنت هم داره. در ضمن و بدتر از همه از قبرستون هم خلوت‌ تره. و اینه که دله آدمو می‌سوزنه. باور کنید اکثر کتابایی که بخواین اینجا پیدا می‌شه. این که می‌گم اکثر کتابا برای اینه که یه سری کتابا هنوز چیده نشدن. و احتمالا نمی‌‌شن. اینکه نمی‌شن خیلی موثق نیست. چون این حرف بانوی کتابداریست که اونجا بود و می‌گفت جا نداریم. درست یا غلطش رو نمی‌دونم.
ولی باور کنید که داره همین جوری خاک می‌خوره.
من بار اول که رفتم اینجا فکر می‌کردم الان با خیل عظیم جمعیت مواجه می‌شم و نمی‌شه و اینا. به خاطر همین زود رفتم. اما خلوت بود. خیلی خلوت. اونقدر که دلٍ من سوخت، برای اونهمه امکانات.
می‌دونین آخه هیچ مبلغی به عنوان هزینه از شما دریافت نمی‌شه.
این بهانه که دوره و نمی‌شه رفت هم به شدت مسخره‌ است. شما تشریف ببرید متروی جهان کودک اونجا هر نیم ساعت یکبار یک عدد مینی‌بوس میاد و می‌بره آدما رو دم در کتابخوونه. برگشت هم همینطور.
آخه نمی‌شه که همه چیز رو آورد، دم خوونه. من قبول دارم که ما در ایرن به شدت و انبوه مآبانه کمبود امکانات داریم. اما از همین که داریم هم استفاده درستی نمی‌کنیم. باور بفرمایید حرف بنده رو. می‌گید نه خودتون تشریف ببرید ببینید.

سال خوب، سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار

قیمت کاغذ ده درصد افزایش یافت
امسال بدترین سال برای خانواده ما بود
به مادرم که خیلی غمگین و ناراحته، می‌گم خدا رو شکر که سه تا بچه بیشتر نداری
امروز دوستم میاد خوونمون. با هم اینترنت رو می‌خوریم. من تا یک سال دیگه بیشتر ایران نمی‌مونم
امروز یه سر می‌رم اینجا

نویسنده‌ایی که دوست دارم

دیروز بعد از کنکور رفتم شهر کتاب حافظ. کتاب‌های ادبیات رو به طبقه همکف منتقل کرده بودن. یک کلاس از مدرسه‌ایی رو آورده بودن که کتاب بخرن...شلوغ پر سر و صدا. اصلا مثل سابق دل‌نشین نبود. البته هنوز داشتن کتاب می چیدن، اما... نمی دونم چرا خوشم نیومد. کلا شاید چون حالم خوب نبود و نیست.
یک ساعتی فکر می‌کنم اونجا چرخ زدم تا یه چیزی پیدا کنم بخرم، اما باز نمی‌دونم چرا چیزه خوبی به چشمم نخورد، یا خوونده بودم یا داشتم و منتظر خوونده شدن بودن یا خوب نبودن، چند تا کتاب از رومن گاری دیدم که چون اصلا مترجمینشون رو نمی‌شناختم از خیر خریدشون گذشتم. چند تایی کتاب از ویرجینیا ولف دیدم که مشتاق بودم برای آشنا شدن با آثارش. یکی از این کتابا خاطرات روزمره این خانوم بود، که خب چون می دونستم که خودکشی کرده و افسردگی داشته جرات نکردم بخرم. فعلا از توان روحی من خارجه. اما خب کتابی که کمی خوشحالم کرد، "تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیش گفتار" بود. ترجمهٔ امید نیک فرجام. انتشارات ققنوس. چاپ سوم. به بهای 1600 ریال. نرسیدم بخوونم اما اول کتاب اینطور نوشته شده: "اگر هنوز خواننده آماتور در دنیا هست- یا دست کم کسی که فقط بخواند و بگذرد- با قدردانی این کتاب را هدیه‌ای بداند برای خودش و همسر و فرزندانِ من. جی. دی. س.
بیخود نیست که از نوشته‌هاش اینقدر لذت می‌برم. می‌خوونم و راجع بهش می نویسم و همینطور راجع به 3 کتاب دیگه‌ایی که گرفتم. ضمنا اینجا هم مطلبی دربارهٔ جی. دی .س. نوشته شده که خوشم اومد

تغییر روش

"نوشتن شور عاشقانه ایست، لحظه ایی که در اون من با من فاصله نداره و نفس حکومت مطلق داره" نقل از فیلم پری
پنج شنبه 15 دی ماه 1384 در روزنامه همشهری، صفحه تماشا مطلبی راجع به دی جی سالینجر به نام "نوشتن در مه" به قلم خانم مینوزنده رود نوشته شده و به این شکل تموم می شه " در سال 1961 مجله تایم گروهی از روزنامه نگارانش را برای تهیه گزارش از سالینجر و زندگیش فرستاد. سالینجر در پاسخ به آنها گفته بود:" من نوشتن را دوست دارم، من عاشق نوشتنم، ولی فقط برای خودم ولذت خودم می نویسم"و صادق هدایت این جور شروع می کنه بوف کور رو "....زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم..." شاید حقیقت نوشتن رو بشه توی همین سه نقلی که گفتم پیدا کرد. آدمی که می نویسه (و البته بیشتر منظورم ادبیات داستانیه) داره خودش رو می نویسه. من نوشتن توی این وبلاگ رو به همین قصد شروع کردم، نوشتن رو دوست دارم و در استفاده از کاغذ و قلم به شدت تنبلم ... مدت زیادی همین جوری الکی می نوشتم تا اینکه پانته آ برای وبلاگم پیغام گذاشت و فهمیدم که اصولا کسی اینجا رو می خوونه و فکر کردم شاید بد نباشه یکم کاری کنم که دیگران هم بخوونن و بفهمن. بعد کم کم که دقت کردم دیدم نخیر، اوضاع من خیلی خرابه. من به عنوان یک عدد آدمی که مدرک کارشناسیه الکی داره نمی توونم موضوعی که توی ذهنم میاد رو به شکل درستی بنویسم و جمع و جور کنم. نه مقدمه ایی نه بدنه ایی نه نتیجه گیری درست و حسابی . و این واقعا بد و زشته. شاید مشکل از من نباشه. مطمئنم اگه اینو به نود درصد از دوستام بگم حتی به نظرشون مهم نیاد و این مشکلی است که به نظام خیلی درست و حسابیه دانشگاههای ما بر می گرده. کاری به این ندارم که رشته من فنی بوده. آدمی که نتوونه بنویسه جدا بی سواده. حالا می خوام سعی کنم که با سواد بشم. مطالبی که می خوام سعی کنم راجع بهشون بنویسم شامل: کتاب، فیلم، خودم و احتمالا کامپیوتر و احتمالا فمینیست خواهد بود. این آخری جدا مشکلی شده توی ذهن من. نمی دونم چیه. و می خوام بدونم. شاید یه مدت طول بکشه شروع کنم چون خیلی بیشتر از بقیه باید راجع بهش تحقیق کنم. خوشحال می شم بهم کمک کنین و مشکلات نوشتاریمو بگین. هر گونه انتقادی کاملا منصفانه خوونده می شه
قطعا اینقدر طولانی نمیشه. می دونم که توی وبلاگ نباید خیلی طولانی نوشت و سعی می کنم این موارد رو هم رعایت کنم. از این به بعد

می نویسم تا

می نویسم تا یادم نره امشب، چه ترسی رو تجربه کردم. می نویسم تا یادم نره (اگه قبول شدم...خدا بخواد) چه لذتی داره این هول هول خووندن آخر. مینویسم تا یادم نره چرا درس خووندم. می نویسم تا یادم نره چقدر، بر خلاف چیزی که فکر می کردم، درس خووندن رو دوست دارم. می نویسم تا یادم باشه دوست داشتن چه بهایی داره. می نویسم تا اتاق رنگی رنگیم یادم نره. می نویسم تا یادم باشه که من اگه بخوام می توونم. می نویسم تا یادم باشه هر آدمی به هر کاری قادره فقط باید بخواد و بخواد و بخواد. می نویسم تا یادم نره کی بودم و چرا می نویسم
آرزومه که فردا شب اینجا بنویسم عالی بود. اینم یه کاره دیگه که انجام شد. باشد تا بعدی